چهل داستان حدیثی از عیون أخبار الرضا ع
- بیشتر روایات از کتاب عیون اخبار الرضا علیه السلام (اثر شیخ صدوق)، وترجمه غفاری و مستفید گزینش شده است.
- بخشی از روایات درباره امام رضا علیه السلام و عصر ایشان، و بخشی دیگر داستانهایی است که خود امام رضا علیه السلام بیان داشته اند.
۱.
پیامبر خدا و نجمه
وقتى حمیده مادر امام کاظم علیه السّلام نجمه (مادر امام رضا علیه السلام) را خریدارى نمود، گوید:
« در خواب، حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله را دیدم که به من مى فرمود: حمیده! نجمه را به پسرت «موسى» ببخش زیرا از او فرزندى به دنیا خواهد آمد که بهترین انسان روى زمین خواهد بود».
من نیز او را به پسرم موسى بخشیدم، و زمانى که نجمه حضرت رضا علیه السّلام را به دنیا آورد امام کاظم علیه السّلام او را «طاهره» نامید، و اسامى دیگرى نیز داشت؛ از جمله: نجمه، اروى، سَکَن، سمانه و تکتم که آخرین نام او بود.[۱]
۲.
ورود نجمه به خانواده معصومان
- هشام أحمر گوید: امام کاظم علیه السّلام به من فرمودند: آیا کسى از اهل مغرب را مى شناسى که به این جا آمده باشد؟
عرض کردم: خیر.
فرمودند: چرا، مردى سرخ روى آمده است، بیا با هم به نزد او برویم، با هم سوار شدیم و نزد آن مرد رفتیم.
مردى بود از اهل مغرب که تعدادى برده به همراه داشت، حضرت فرمودند: برده هایت را به ما نشان بده، آن مرد نُه کنیز به حضرت ارائه نمود، امام کاظم علیه السّلام در مورد هر یک از آنان مى فرمود: « این را نمى خواهم »، سپس فرمودند: بقیّه را نشان بده!
مرد پاسخ داد: دیگر چیزى ندارم،
حضرت فرمودند: چرا، دارى، نشان بده،
مرد قسم خورد: نه به خدا، فقطّ یک کنیزک مریض باقى مانده است،
حضرت فرمودند: چه مانعى دارد که آن را نیز نشان بدهى؟
ولى مرد امتناع نمود، سپس حضرت برگشتند و فرداى آن روز مرا به سراغ آن مرد فرستادند و فرمودند: «به او بگو: آخرش چند؟ و وقتى گفت: فلان قدر، بگو: قبول است، خریدم».
هشام گوید: «نزد آن مرد رفتم، او گفت: «از فلان قدر کمتر نمى دهم، گفتم: قبول است، این پول مال تو، او نیز گفت: آن کنیزک هم مال تو ولى بگو ببینم مردى که دیروز به همراهت بود، کیست؟
گفتم: مردى است از بنى هاشم،
گفت: از کدام تیره بنى هاشم؟
گفتم: از بزرگان آنها است،
مرد گفت: بیشتر از این توضیح بده،
گفتم: بیشتر نمى دانم،
مرد گفت: بگذار برایت بگویم، این کنیزک را از دورترین شهرهاى مغرب خریدارى کرده بودم که زنى از اهل کتاب مرا دید و گفت: این کنیزک چطور با تو همراه است؟ گفتم: براى خود خریده ام، زن گفت: این کنیز نمى تواند و شایسته نیست که نزد امثال تو باشد، او باید نزد بهترین مردم روى زمین زندگى کند و بعد از مدّت کمى در آن خانه فرزندى به دنیا خواهد آورد که مشرق و مغرب عالم در مقابل او خاضع خواهند شد.
هشام گوید: «پس از خریدارى، او را به نزد امام کاظم علیه السّلام آوردم و امام با او ازدواج کرد و مدّتی بعد علىّ بن موسى علیهما السّلام را به دنیا آورد».[۲]
۳.
قتل فجیع سادات در یک شب به دستور هارون
عبید اللَّه بزّاز نیشابورىّ که مردى سالخورده بود چنین نقل مى کند:
من با حمید بن قحطبه طوسىّ معامله داشتم، لذا عزم سفر کرده، به نزد او رفتم. خبر آمدن من به او رسید، بلا فاصله مرا احضار کرد، من نیز با لباس سفر در هنگام نماز ظهر به نزدش رفتم- و این جریان در ماه رمضان اتّفاق افتاد- وقتى بر او وارد شدم، دیدم در خانه ای نشسته که جوى آبى در آن روان بود ، سلام کردم و نشستم، سپس طشت و تنگى آوردند و او دستهایش را شست و سپس به من نیز دستور داد تا دستهایم را بشویم. سفره اى را انداختند و من فراموش کردم که ماه رمضان است و من روزه هستم مشغول شده سپس یادم آمد و دست کشیدم،
حمید به من گفت: چرا نمى خورى؟
گفتم: اى أمیر، ماه رمضان است و من نه مریض هستم و نه ناراحتى خاصّى دارم که لازم شود روزه ام را بخورم و شاید جناب أمیر، عذر و یا مریضى و ناراحتى دارند و بدان سبب افطار مى کنند.
گفت: مریض نیستم و ناراحتى که باعث روزه خوردن شود نیز ندارم و کاملا صحیح و سالم هستم، سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست.
بعد از اینکه از غذا خوردنش فارغ شد.
گفتم: چه چیز باعث شد گریه کنید؟
گفت: زمانى که هارون در طوس بود، شبى، غلامى را فرستاده مرا فرا خواند. وقتى بر او وارد شدم، در مقابلش، شمعى روشن و شمشیرى سبز که از غلاف در آمده بود دیدم، و در مقابلش نیز خادمى ایستاده بود، وقتى در حضورش ایستادم، سر برآورد و به من خطاب کرد و گفت: تا چه حدّى از أمیر المؤمنین اطاعت مى کنى؟
گفتم: با جان و مال در خدمتم. سر به زیر افکند و اجازه داد، من به منزلم بازگردم، هنوز مدّت کمى از برگشتنم به منزل نگذشته بود که همان فرستاده قبلى نزد من آمد و گفت: أمیر تو را فرا خوانده است، با خود گفتم: دیگر کارم تمام است و مى ترسیدم که مبادا قصد کشتنم را داشته و احتمالا دفعه گذشته، از من خجالت کشیده است، به حضورش رفتم، گفت: تا چه حدّ از أمیر المؤمنین اطاعت مى کنى؟
گفتم: با جان و مال و زن و فرزند، خندید و به من اجازه بازگشت داد، همین که به خانه داخل شدم، همان فرستاده قبلى نزد من آمد و گفت: أمیر تو را فرا خوانده است. به حضور أمیر رفتم، با همان حالت سرش را سوى من بلند کرد
و گفت: تا چه حدّ از أمیر المؤمنین اطاعت مى کنى؟
گفتم: با جان و مال و زن و فرزند و دین،
هارون لبخندى زد و گفت: این شمشیر را بگیر و آنچه را که این خادم به تو دستور مى دهد، اجرا کن.
خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه اى برد، درب خانه قفل بود، قفل را گشود، در وسط خانه چاهى قرار داشت و نیز سه اطاق که دربهاى آنها قفل بود، درب یکى از اطاقها را باز کرد.
بیست نفر، پیر و جوان که همه در بند بودند و گیسوانشان بلند شده بود، در آنجا بودند، غلام مرا گفت أمیر المؤمنین تو را مأمور قتل اینها کرده است.
حمید ادامه داد: و تمام آنها از سادات بودند، آن غلام، آنها را یکى یکى بیرون مى آورد و من گردن مى زدم تا بیست نفر تمام شد، سپس غلام اجساد و سرهاى آنها را داخل آن چاه انداخت، آنگاه درب اطاق دیگر را باز کرد، در آنجا نیز بیست نفر از سادات زندانى و در بند بودند، غلام گفت: أمیر المؤمنین تو را مأمور قتل اینها کرده است! آنگاه درب را باز کرد و آنها را یکى یکى بیرون آورد و من گردن زدم، و او هم اجساد را داخل چاه انداخت، تا بالأخره بیست نفر تمام شد، سپس درب اطاق سوم را باز کرد، در آنجا نیز همانند دو اطاق دیگر بیست نفر از سادات با گیسوان بلند در بند و غلّ و زنجیر بودند، غلام مجدّدا گفت: أمیر المؤمنین تو را مأمور قتل اینها کرده است! و یکى یکى آنها را بیرون آورد و من سر از بدنشان جدا کردم و او جنازه ها را در چاه انداخت.
نوزده نفر بدین منوال کشته شدند و تنها پیرمردى با موهاى بلند باقى مانده بود که رو به من کرد و گفت: خداوند تو را نابود کند اى پلید! روز قیامت که به حضور جدّ ما حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله برسى، براى کشتن شصت نفر از سادات و اولاد آن حضرت چه عذرى دارى؟
در این موقع دستم به رعشه افتاد و اندامم شروع به لرزیدن کرد، آن غلام نگاه غضب آلودى به من کرد و بر من نهیب زد! پیش رفتم و آن پیرمرد را نیز کشتم و غلام جسدش را داخل چاه انداخت.
حال که از من چنین اعمالى سرزده و شصت نفر از اولاد رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله را کشته ام، نماز و روزه براى من چه نفعى دارد؟ شکّ ندارم که تا ابد در جهنّم خواهم سوخت.[۳]
۴.
شهادتنامه
یاسر، خادم امام رضا است . او می گوید:
در راه در جایى که میان ما و طوس هفت منزل راه باقى مانده بود، ابو الحسن الرضا علیه السّلام بیمار شد، و تا ما به طوس رسیدیم بیمارى آن حضرت شدّت یافت، و چندین روز در طوس اقامت کردیم.
مأمون روزى دو بار به عیادت او مى آمد.
در روز آخرى که در آن روز حضرت از دنیا رفت که بسیار هم ضعیف شده بود، بعد از اینکه نماز ظهرش را بجاى آورد به من گفت: اى یاسر، چرا این مردم (همراهان و غلامان ) چیزى نمی خورند؟
عرض کردم با این وضعى که شما دارید اى سرور من چطور می توانند چیزى بخورند. حضرت این کلام را که شنید کمر خم خود را راست کرده فرمود: غذا را بیاورید، و همه کارکنان خود را خواند و احدى را باقى نگذاشت مگر بر سر سفره نشانید، و از هر یک جدا جدا احوال پرسید و از وضعشان جستجو کرد، و چون غذا را صرف کردند، فرمود: براى زنان طعام ببرید، براى آنان نیز غذا بردند و همه را سیر نمودند، وقتى این کار تمام شد ضعف شدیدى بر او دست داد و بیهوش بیفتاد، و صداى شیون از حاضران برخاست، و کنیزان مأمون و همسرانش سر و پا برهنه به آنجا ریختند و فغان و شیون سراسر طوس را گرفت.
مأمون خود سر و پا برهنه در حالى که بر سر زنان ریش خود را گرفته و با اظهار تأسّف می گریست و اشکش از دیده بر صورتش سرازیر بود خود را به بالین جنازه حضرت رسانید و ایستاد.
در این موقع حضرت به هوش آمد، مأمون گفت: اى آقاى من! نمی دانم کدام این دو مصیبت سخت و مشکلتر است، اینکه تو را از دست می دهم، یا تهمتى که این مردم به من می زنند و مرا متّهم به قتل تو می دانند و می گویند وى او را مسموم کرده و به قتل رسانیده است؟
امام گوشه چشم باز کرد و به مأمون رو کرده گفت: اى امیر با ابو جعفر (فرزندم) به نیکى رفتار کن زیرا عمر تو و عمر او چنین است- و دو انگشت سبّابه خود را نزد هم آورد- چون شب شد و پاسى از آن گذشت کار آن حضرت تمام شد و دیده از دنیا بر بست، صبح روز بعد مردم جمع شدند، و می گفتند: این مرد او را با حیله به قتل رسانید، و مرادشان مأمون بود، و شعار می دادند که فرزند رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله کشته شد، و این شعار را زیاد تکرار می کردند، و صداها به هم پیچید.[۴]
۵.
علم غیب
حسن بن علىّ وشّاء می گوید: مدتی بود که از شهادت امام کاظم می گذشت و من به امامت علىّ بن موسى علیهما السّلام یقین نداشتم. من تا امام هفتم را امامان شیعه می دانستم و خود که سالها علم آموخته بودم را شیعه می دانستم. البته ما شیعه هفت امامی بودیم و علی بن موسی را امام نمی دانستیم.
من مسائل بسیارى را به صورت یادداشت نوشته بودم و به همراه خود آنها را همیشه برمی داشتم. آن یادداشتها را به صورت کتابى در آورده بودم که حاوى روایاتى از پدرانش علیهم السّلام و غیر آنان بود، و می خواستم که او را بیازمایم و در باره امامتش تحقیقى به عمل آورده باشم. لذا کتاب را با خود برداشته و در آستین پنهان کردم و بسوى منزل او روان شدم و دوست داشتم که وقتى با حضرت تنها باشم و کتاب را به او بدهم و نظرخواهى کنم، و بدانم تا چه حدّ قدرت علمى دارد، لذا در کنارى از فضاى خانه اش نشستم و به فکر طلب اذن بودم و بر در حجره جماعتى نشسته و با یکدیگر گفتگو داشتند و همین طور که من به فکر چاره اى براى تشرّف به حضورش بودم.
ناگاه غلامى با کتابى که آن را در دست داشت بیرون آمد و با صداى بلند گفت: حسن بن علىّ وشّاء پسر دختر الیاس بغدادى کیست؟
من برخاسته گفتم: منم، چه می خواهى؟
گفت: من مأمور شده ام این کتاب را به تو بدهم، بگیر آن را.
من آن کتاب را گرفته و برون شدم و به گوشه اى نشستم و کتاب مزبور را مطالعه کردم، به خدا سوگند تمام مسائلى که خود در یادداشتهاى خود ثبت کرده بودم که بپرسم همه را عنوان کرده و پاسخ داده بود، و از آن پس قطع پیدا کردم که او امام است، و مذهب وقف (مذهب هفت امامی که منکر امامت امامان هشتم به بعد هستند)را رها کردم.[۵]
۶.
یاران بصیر
یونس بن عبد الرّحمن گوید: وقتى امام کاظم علیه السّلام از دنیا رفت، نزد هر یک از نمایندگان و کارگزاران آن حضرت اموال زیادى جمع شده بود و همین امر باعث شد، مرگ آن حضرت را انکار کنند و در امام پس از ایشان توقّف نمایند، از جمله نزد «زیاد (بن مروان) قندى» هفتاد هزار دینار و نزد «علىّ ابن أبى حمزه بطائنى» سى هزار دینار بود.
یونس ادامه داد: وقتى این قضیّه را دیدم و حقّ برایم روشن شد و قضیّه امامت امام رضا علیه السّلام را دانستم، لب به سخن گشوده، مردم را به سوى آن حضرت دعوت مى نمودم، آن دو نفر (زیاد و بطائنى) به سراغ من فرستاده، گفتند: چرا این کارها را مى کنى؟ اگر به دنبال مال هستى، ما تو را بى نیاز مى کنیم، و ده هزار دینار به من وعده دادند و گفتند: از این کار دست بردار، ولى من امتناع ورزیدم و به آنها گفتم: از آن دو امام علیهما السّلام روایت شده است که «هر گاه بدعتها ظاهر شد، بر فرد عالم واجب است که دانسته خود را آشکار کند. و اگر این کار را نکرد، نور ایمان از او سلب خواهد شد» و من کسى نیستم که کوشش و فعّالیت در راه خدا را کنار بگذارم، و لذا آن دو با من دشمن شدند.[۶]
۷.
پیر زن زرنگ و پُرتوقع
حسن بن علىّ بن فضّال گوید: امام رضا علیه السّلام فرمودند:
مدّتى ماه بر بنى اسرائیل طلوع نکرد، و خداوند عزّ و جلّ به موسى وحى فرمود که استخوانهاى یوسف علیه السّلام را از مصر خارج کن، و وعده داد که هر وقت استخوانها را خارج کرد، ماه طلوع کند.
موسى علیه السّلام به جستجوى کسى پرداخت که محلّ استخوانها را بداند، به او گفتند: پیر زنى اینجاست که از این مطلب اطّلاع دارد.
حضرت به دنبال او فرستاد، پیر زنى زمین گیر و نابینا را آوردند، حضرت سؤال کرد: آیا محلّ قبر یوسف را می دانى؟
گفت: بله،
حضرت فرمود: محلّ قبر را بگو،
زن گفت: به چهار شرط: پایم را شفا دهى، جوانى ام را به من بازگردانى، بینایى ام را نیز بازگردانى و مرا در بهشت همراه خودت قرار دهى.
حضرت رضا علیه السّلام در ادامه فرمود:
این خواسته ها بر موسى علیه السّلام گران آمد، خداوند وحى فرمود که: اى موسى خواسته هایش را اجابت کن این کار را به حساب من می کنى از وى بپذیر.
موسى عمل کرد، زن قبر را نشان داد و موسى آن را که در یک صندوق مرمر بود، از ساحل نیل بیرون آورد و در این موقع ماه بر آنان طلوع کرد، و سپس آن را به شام برد و لذا اهل کتاب، اموات خود را به شام مى برند.[۷]
۸.
پنج فرمان
ابو الصّلت هروىّ گوید: از امام رضا علیه السّلام شنیدم که فرمود:
خداوند عزّ و جلّ به یکى از انبیاءش وحى فرمود که: فردا صبح، اوّلین چیزى را که دیدى، بخور، و دومى را پنهان کن، و سوّمى را قبول کن، و چهارمى را نا امید نکن و از پنجمى فرار کن.[۸]
فردا صبح، حرکت کرد و در راه به کوهى سیاه و بزرگ برخورد کرد، ایستاد و گفت: پروردگارم عزّ و جلّ مرا امر فرموده که این را بخورم و (از این فرمان) متحیّر ماند، سپس با خود گفت: پروردگارم جلّ جلاله مرا به چیزى امر می کند که توان آن را داشته باشم. آنگاه به طرف آن حرکت کرد که آن را بخورد، و هر قدر که به آن نزدیک مى شد، کوه کوچکتر می گردید تا به آن رسید و آن را به اندازه یک لقمه یافت، آن را خورد و از هر غذایى لذیذتر یافت.
سپس حرکت کرد و تشتى از طلا یافت و گفت: پروردگارم مرا امر فرموده که این را پنهان کنم، حفره اى حفر کرد و تشت را درون آن قرار داد و خاک بر آن ریخت و حرکت کرد، پشت سر خود را نگاه کرد و متوجّه شد که تشت نمایان شده است، با خود گفت: من، کارى را که پروردگارم دستور داده بود، انجام دادم، آنگاه به راه خود ادامه داد و پرنده اى دید که عقابى در پى اوست، پرنده اطراف آن پیامبر مى چرخید، پیامبر با خود گفت: پروردگارم عزّ و جلّ مرا امر فرموده که این را بپذیرم، پس آستین خود را باز کرد و پرنده داخل آن شد، عقاب گفت: صیدم را که چند روز است در پى آن هستم گرفتى؟! گفت: پروردگارم عزّ و جلّ مرا امر کرده است که این را نا امید نکنم، پس قطعه اى از ران خود را کند و سوى او انداخت و به راه خود ادامه داد، در بین راه به گوشت مردارى بدبو که کرم گذاشته بود برخورد، گفت: پروردگارم عزّ و جلّ مرا امر کرده که از آن بگریزم و فرار کرد و بازگشت .
آنگاه در خواب چنین دید که گویا به او مى گویند: تو کارى که بدان مأمور بودى انجام دادى، آیا می دانى آنها چه بودند؟
گفت: نه،
گفته شد، و امّا کوه، سمبل غضب بود، انسان وقتى غضبناک شود، خود را نمى بیند و از شدّت و بزرگى غضب، قدر و ارزش خود را فراموش مى کند، و وقتى که خود را حفظ نماید و ارزش خود را بشناسد و غضبش آرام گیرد، عاقبتش همچون یک لقمه گوارائى است که آن را بخورد،
و امّا تشت طلا، سمبل عمل صالح باشد که وقتى انسان آن را پنهان کند، خداوند مى خواهد آن را آشکار کند تا علاوه بر ثواب آخرتى که خدا برایش ذخیره مى کند، او را با آن عمل زینت دهد،
و امّا پرنده سمبل کسى بود که تو را نصیحت مى کند، او و نصیحتش را بپذیر،
و امّا عقاب سمبل حاجتمندى بود که نزد تو مى آید، هیچ وقت چنین کسى را نا امید نکن،
و امّا گوشت بدبو سمبل غیبت بود، همیشه از آن فرار کن.[۹]
۹.
نصیحت ممنوع
ریّان بن صلت گوید: عدّه اى به خراسان و به خدمت امام رضا علیه السّلام رفتند و گفتند: - بعضی از بستگان شما کارهاى قبیح انجام مى دهند، خوب بود آنان را نهى مى فرمودید، - حضرت فرمودند: این کار را نمى کنم،
گفتند: چرا؟
حضرت فرمودند: چون از پدرم شنیدم که فرمود: نصیحت ناخوشایند و تلخ است.[۱۰]
(توجه: مراد از کارهاى قبیح، کارهاى پست است نه محرّمات).
۱۰.
مُحرّم
ریّان بن شبیب گوید: در اوّلین روز محرّم به خدمت امام رضا علیه السّلام رسیدم، حضرت فرمودند: آیا روزه هستى؟
عرض کردم: خیر،
فرمود: امروز، روزى است که زکریّا علیه السّلام پروردگارش را خواند و گفت: «رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ» (پروردگارا! فرزندى پاک به من مرحمت فرما، همانا تو دعاى بندگان را می شنوى- آل عمران: ۳۸) و خداوند دعاى او را مستجاب کرد و به ملائکه دستور داد که به زکریّا- که در محراب در حال نماز بود- بگویند که خدا به تو یحیى را مژده مى دهد، پس هر کس این روز را روزه بدارد و سپس دعا کند، خداوند همان طور که دعاى زکریّا را مستجاب کرد، دعاى او را نیز مستجاب مىکند، سپس فرمود:
اى ابن شبیب! محرّم ماهى است که اهل جاهلیّت به احترام آن، ظلم و جنگ را حرام کرده بودند ولى این امّت، احترام آن و احترام پیغمبر خود را حفظ نکردند، در این ماه اولاد او را کشتند و زنانش را اسیر کردند و وسائلش را غارت نمودند، خداوند هرگز این کارشان را نبخشد!
اى ابن شبیب! اگر می خواهى گریه کنى، بر حسین بن علىّ ابن ابی طالب علیهما السّلام گریه کن، زیرا او را همچون گوسفند ذبح کردند و از بستگانش، هیجده نفر به همراهش شهید شدند که در روى زمین نظیر نداشتند، آسمانهاى هفتگانه و زمینها به خاطر شهادتش گریستند، و چهار هزار فرشته براى یارى او به زمین آمدند، ولى تقدیر الهى نبود، و آنها تا قیام قائم علیه السّلام در نزد قبرش با حال نزار و ژولیده باقى هستند و از یاوران قائم علیه السّلام هستند و شعارشان «یا لثارات الحسین» است.
اى ابن شبیب! پدرم از پدرش از جدّش علیهم السّلام به من خبر داد که: وقتى جدّم حسین- صلوات اللَّه علیه- شهید شد، از آسمان خون و خاک قرمز بارید.
اى ابن شبیب! اگر به گونه اى بر حسین گریه کنى که اشکهایت بر گونه هایت جارى شود، خداوند هر گناهى که مرتکب شده باشى- چه کوچک، چه بزرگ، چه کم و چه زیاد- خواهد بخشید.
اى ابن شبیب! اگر دوست دارى پاک و بدون گناه به ملاقات خدا بروى، به زیارت حسین برو،
اى ابن شبیب! اگر دوست دارى با پیامبر اکرم صلى اللَّه علیه و آله در غرفه هاى بهشت همراه باشى، قاتلان حسین را لعنت کن،
اى ابن شبیب! اگر دوست دارى ثوابى مانند ثواب کسانى که همراه حسین بن علىّ علیهما السّلام شهید شدند داشته باشى، هر گاه به یاد او افتادى بگو: «یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً» (اى کاش با آنان مى بودم و به فوز عظیم می رسیدم).
اى ابن شبیب! اگر دوست دارى با ما در درجات عالى بهشت همراه باشى، در اندوه ما اندوهگین و در خوشحالى ما، خوشحال باش، و بر تو باد به ولایت ما، زیرا اگر کسى سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قیامت اورا با آن سنگ محشور خواهد کرد.[۱۱]
۱۱.
هول قیامت و جدایی از دوستان
امام رضا از پدران بزرگوار خود از امام حسین علیهم السّلام چنین نقل کردند:
وقتى زمان فوت امام حسن علیه السّلام فرا رسید، آن حضرت گریستند، به ایشان عرض شد: آیا با این موقعیّت و خویشاوندى که با رسول اکرم صلى اللَّه علیه و آله دارى و با آن فرمایشات آن حضرت در باره شما، و با وجود اینکه بیست بار پیاده به حجّ رفته اید و سه بار تمام اموالتان حتّى کفش هایتان را با خداوند قسمت کرده اید، آیا با همه اینها باز هم گریه مى کنید؟!
حضرت فرمودند: به خاطر دو چیز گریه می کنم: یکی از هول موقف قیامت، و دیگری فراق دوستان.[۱۲]
۱۲.
حمله دزدان به قافله امام صادق علیه السلام
امام هشتم داستانی را در باره امام صادق علیه السلام از پدرش موسى بن جعفر علیهم السّلام اینگونه نقل کرد:
امام صادق علیه السّلام با گروهى که اموالى براى تجارت به همراه داشتند از راهى می گذشتند، به ایشان خبر دادند که راهزنانى مسلّح در راه هستند و اموالتان را به سرقت مى برند، همراهان به خود لرزیدند و همگى به وحشت افتادند، پس امام صادق علیه السّلام به آنان فرمود: چه شده است شما را که این چنین پریشانید؟
گفتند: با ما اموالى است و می ترسیم که از ما به سرقت ببرند آیا تو آنها را از ما مى ستانى؟
شاید دزدان چون ببینند از آن توست نگیرند و صرف نظر کنند و مزاحم نشوند!
امام فرمود: شما از کجا مى دانید، ممکن است آنها غیر مرا قصد نداشته باشند و مرا بدین سبب در معرض تلف مى افکنید.
گفتند: پس چه کار کنیم؟ آیا آن را دفن کنیم؟
فرمود: این بدتر است شاید غریب تازه واردى آن را بفهمد و مال را ببرد یا اینکه شما پس از دفن بدان راه نیابید.
گفتند: پس چه کنیم؟ ما را راهنمائى کن!
حضرت فرمود: آن را نزد کسى به ودیعه گذارید، کسى که آن را کاملا حفظ نماید و نگهدارى کند و نموّش دهد و هر واحدى از آن را بزرگتر از دنیا و آنچه در آنست نماید، سپس به شما باز گرداند با زیاده و بهره، هنگامى که شما سخت بدان محتاج باشید.
پرسیدند که او کیست؟
فرمود: او خداوند عالم است.
پرسیدند چگونه بدو ودیعه سپاریم؟
فرمود: به ضعفا و تهى دستان از مسلمانان صدقه دهید.
گفتند: اکنون به ضعفا دسترسى نداریم (چه کنیم)؟
فرمود: قصد کنید که یک سوّم آن را صدقه دهید تا خداوند از مابقى آن دفاع کند و آن را از آنچه شما از آن مى ترسید حفظ نماید.
گفتند: قبول کردیم و عهد کردیم که چنین کنیم.
فرمود: اکنون در امان خداوند عزّ و جلّ هستید، پس حرکت کنید.
همه به راه افتادند، ناگهان علامت حرامیان ظاهر گشت و همه قافله را خوف گرفت، امام علیه السّلام فرمود: چرا این چنین مى هراسید، شما در امان خداى تعالى هستید، هرگز بیم نکنید، گروه راهزنان سواره رسیدند، و از اسبان به زیر آمده نزد امام صادق شدند و دست مبارک آن حضرت را بوسیده و اظهار نمودند که دوش در خواب رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله را دیدیم و به ما فرمان داده تا خود را به تو معرّفى کنیم و اکنون در اختیار شما هستیم و از شما و این گروه جدا نمى شویم تا همه را محافظت نموده به منزل رسانیم.
امام صادق علیه السّلام فرمود: ما نیازى به شما نداریم، همان کس که ما را از خطر شما حفظ فرمود همو حافظ و یار و یاور ما خواهد بود و از شرّ دشمنان حفظمان خواهد فرمود.
پس همگى به سلامت گذشتند و به منزل رسیدند و ثلث مال را به عنوان صدقه به فقرا و بىنوایان دادند و مال التجاره ایشان سود کرد و هر درهمى ده برابر شد، و آنان با خود مى گفتند:
چه بسیار بود برکت (همراهى با حضرت) صادق!
سپس امام به ایشان فرمودند: اکنون به خوبى دانستید که معامله با خداوند چقدر پربرکت و سودمند است، پس بر آن مداومت کنید.
مترجم گوید: «مراد آنست که صدقه دادن علاوه بر اینکه جان و مال را حفظ مى کند سبب ازدیاد و برکت مال و عمر نیز هست».[۱۳]
۱۳.
داغ فرزند؛ مصیبت کوچک!
از امام هشتم از پدرش موسى بن جعفر علیهم السّلام روایت کرده که فرمود:
امام صادق علیه السّلام مردى را که سخت بر مرگ فرزندش بیتابى می کرد دید و به او فرمود: اى مرد در مصیبت کوچکى بیتابى مى کنى و از مصیبت بزرگترى غافلى! و اگر خود را براى مصیبت فرزندت قبلا آماده و مهیّا می ساختى هرگز این چنین ناشکیبا نبودى، پس مصیبت بر عدم آمادگى بزرگتر است از مصیبت فرزند.[۱۴]
۱۴.
وداع با حرم نبوی
حسن بن علىّ بن فضّال از شاگردان امام رضا علیه السلام بود. او می گوید:
امام هشتم علیه السّلام را در مدینه دیدم قصد عمره داشت و براى وداع بالین قبر جدّش پیغمبر خدا صلى اللَّه علیه و آله آمده بود و پس از نماز مغرب بالاى سر آمد و بر رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله سلام کرد و خود را به ستون چسبانید، و آنگاه برگشت و از بالاى سر به کنارى آمد و مشغول به نماز شد و شانه چپ خود را به ضریح نزدیک به ستونى که بعد از ستون بالاى سر رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله است چسبانید و شش یا هشت رکعت نماز بجاى آورد.
ابن فضّال ادامه داد و گفت:
مقدار مکثش در رکوع و سجود به اندازه گفتن سه بار تسبیح و یا بیشتر بود، و چون از نماز فارغ شد به سجده رفت و طول داد تا حدّى که قطرات عرقش سنگ ریزهها را تر کرد. امام گونه و صورت مبارکش را به روى زمین مسجد گزاشته بود.[۱۵]
۱۵.
سه روز گرسنگی
امام رضا به سند خودش فرمود: امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:
ما در حفر خندق در کنار رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله بودیم که فاطمه آمد و پاره نانى به همراه داشت و به رسول خدا داد و آن حضرت علیه الصّلاة و السّلام فرمود: این پاره نان از کجاست؟ عرض کرد گرده نانى براى فرزندانم حسن و حسین پختم و قدرى از آن را براى شما آوردم، حضرت فرمود: بعد از سه شبانه روز این اوّلین لقمه اى است که به گلوى پدرت رسیده است.[۱۶]
۱۶.
گردنبند زرین
امام رضا به سند خودش فرمود: على بن الحسین علیهما السّلام فرمود:
أسماء بنت عمیس گفت: من نزد فاطمه علیها السّلام بودم که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله وارد شد- در حالى که بر گردن فاطمه گردنبند زر بود که علىّ علیه السّلام از سهمیّه غنائم خود براى او تهیّه کرده بود- پیامبر صلى اللَّه علیه و آله رو به فاطمه نموده فرمود: اى فاطمه! این طور نباشد که مردم بگویند فاطمه دختر محمّد به زىّ جبّاران رفته و لباس آنان را در بردارد، بى درنگ فاطمه آن را از گردن باز کرد و بفروخت و به قیمت آن بنده اى خرید و آزاد کرد، پس رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله از این عمل مسرور گشت.[۱۷]
۱۷.
نیشابور، و خانه «پسنده»
محمّد بن احمد بن اسحاق نیشابورىّ گوید: از جدّه ام خدیجه دختر حمدان بن پسنده شنیدم وقتى حضرت رضا علیه السّلام به نیشابور وارد شدند به «لاشاباذ» که در ناحیه غربى شهر است در خانه جدّم پسنده نزول اجلال فرمودند، و وى را پسنده گفتند براى اینکه حضرت در میان تمام خانه ها خانه او را اختیار کرد، و «پسنده» کلمه فارسى است و معنایش به عربى «مرضىّ» است که مراد شخص مورد رضایت است،
چون به خانه ما وارد شد نهال بادامى در زاویه اى از زوایاى آن خانه کاشت، و آن نهال روئید و در عرض یک سال درختى شد و ثمر داد، و مردم این را فهمیدند، و از بادام آن براى شفاى بیماران می بردند، و هر کس را که دچار نوعى بیمارى بود به یک بادام آن درخت تبرّک مى جست و آن را به عنوان شفایابى مى خورد و بهبود مى یافت، و هر کس را ناراحتى چشم بود دانه اى از آن بادام را روى چشم خود مى گذاشت و شفا مى یافت، و زن باردار اگر درد زایمان بر او سخت می شد یک حبّه از مغز بادام آن تناول می کرد و وضع حمل بر او آسان، و در حال، فارغ می شد، و هر گاه حیوانى از چهارپایان اهلى مبتلا به قولنج می گشت ترکه اى از شاخ آن درخت بر زیر شکمش می سودند عافیت مى یافت، و باد قولنج به برکت حضرت رضا علیه السّلام از او دور می شد، روزگارى چند گذشت تا آن که درخت خشک شد.[۱۸]
۱۸.
خروج از نیشابور
گزارش اول:
اباصلت هروى روایت کند:
هنگامی که حضرت رضا علیه السّلام از نیشابور کوچ می کرد من به همراه او بودم و آن جناب بر استرى ابلق در عمارى سوار بود، ناگاه محمّد بن رافع و احمد بن حارث و یحیى بن یحیى و اسحاق بن راهویه که هرکدام عالمی بزرگ در نیشابور و حتی جهان اسلام بودند با جماعتى از محدّثین و علماء، اطرافش را گرفتند و لجام استر را به دست گرفته عرض کردند:
یا ابن رسول اللَّه بحقّ آباء پاک و طیّبت سوگندت می دهیم حدیثى از پدر بزرگوارت براى ما بگو.
حضرت در حالى که رداى دو روئى از خزّ بر دوش داشت سر مبارک از عماریه بیرون آورد و فرمود:
« حدیث کرد مرا پدر بزرگوارم بنده صالح خدا موسى بن جعفر و فرمود: حدیث کرد مرا پدرم، پدر عزیز راستگویم جعفر بن محمّد، و گفت: حدیث کرد مرا پدرم ابو جعفر محمد بن علىّ باقر، شکافنده علوم انبیاء، گفت: حدیث کرد مرا پدرم سرور عبادت کنندگان علیّ ابن الحسین، گفت: حدیث کرد مرا پدرم سرور جوانان بهشتى حسین بن علیّ و گفت: حدیث کرد مرا پدرم علیّ بن أبی طالب علیهم السّلام و گفت: شنیدم از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله می فرمود: شنیدم از جبرئیل که می گفت: خداوند جلّ جلاله فرمود: به راستى که من خود معبودم، خدائى جز من نیست، پس مرا پرستش کنید که هر کس با شهادت به این کلمه «لا اله الّا اللَّه» از روى خلوص بیاید، وارد در قلعه و حصار من شده است، و هر کس که داخل در قلعه و حصار و برج و باروى من شود از عذاب من ایمن خواهد بود».[۱۹]
گزارش دوم:
اسحاق بن راهویه ـ محدث و استاد برجسته اهل سنت ـ گوید: در زمانى که علىّ بن موسى علیهما السّلام به نیشابور وارد شد، روزى که از آنجا بسوى مأمون خارج می شد، محدّثینى که در این دیار بودند جملة فرا راه او آمده، گفتند: یا ابن رسول اللَّه! از میان ما می روى و ما را به حدیثى از احادیث جدّت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله که از آن بهره مند شویم آگاه نمى سازى؟
این در حالى بود که آن حضرت در عمارى نشسته بود. سر خویش از عمارى بیرون آورد و فرمود:
« شنیدم از پدرم موسى بن جعفر که گفت: شنیدم از پدرم جعفر بن محمّد که گفت: شنیدم از پدرم محمّد بن علىّ که گفت:
شنیدم از پدرم علىّ بن الحسین که گفت: شنیدم از پدرم حسین بن علىّ که گفت:
شنیدم از پدرم امیر مؤمنان علىّ بن ابى طالب علیهم السّلام که گفت: شنیدم از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله که فرمود: شنیدم از جبرئیل که می گفت: شنیدم خداوند عزّ و جلّ فرمود:
کلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» حصار و قلعه منست، پس هر کس به قلعه من داخل گردد از عذاب من ایمن خواهد بود»
ابن راهویه گوید: هنگامى که عمارى حرکت کرد آن جناب به آواز بلند فرمود: این شروطى دارد، و من خود از جمله شروط آن هستم.[۲۰]
شیخ صدوق در توضیح این روایت می نویسد:
از شروط اقرار به کلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» اقرار به امامت آن حضرت است که از جانب خداوند عزّ و جلّ معین شده است، و طاعتش بر همگان فرض و واجب است.
۱۹.
در راه سرخس
حسین بن احمد گفت: از پدرم و او گفت: از جدّم شنیدم که می گفت:
هنگامی که علىّ بن موسى الرّضا علیهما السّلام در زمان مأمون به نیشابور آمد من در خدمتش بودم، و به کارهاى شخصى آن بزرگوار اقدام مى کردم تا روزى که به قصد سرخس از نیشابور خارج شد و من او را بدرقه کردم و می خواستم تا مرو به همراه او باشم، و چون یک مرحله از راه را طىّ کردیم سر از محمل بیرون آورد و فرمود:
« باز گرد با کمال موفّقیّت، تو به واجب خود اقدام کردى و تا حدّ مشایعت انجام وظیفه نمودى، بس است».
عرض کردم: ترا به حقّ جدّت محمّد مصطفى و پدرت علىّ مرتضى و مادرت فاطمه زهرا، که یک حدیث از احادیث براى من بگو تا مرا شفا باشد تا بازگردم.
فرمود: تو از من حدیث می پرسى؟! من خود از جوار جدّم بیرون شدم، و حال آنکه نمى دانم عاقبت امرم به کجا خواهد کشید.
عرضه داشتم: به حقّ محمّد مصطفى و علىّ مرتضى و فاطمه زهرا حدیثى برایم بگو که مرا شفا و عافیت بخشیده باشى تا بازگردم بسوى وطنم.
فرمود: حدیث کرد مرا پدرم از جدّم از پدرش که او از پدرش شنید و او نیز از پدرش که گفت: شنیدم از پدرم علىّ بن ابى طالب علیهم السّلام که می گفت: شنیدم از رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله که می فرمود: خداوند جلّ جلاله فرموده:
«لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» نام و نشان من است، هر کس از روى اخلاص قلب آن را بگوید در حِصن و حصار محکم من داخل شده، و هر کس در حصن و حصار من داخل شود از عذاب من ایمن خواهد بود.[۲۱]
- شیخ صدوق رحمه اللَّه گوید: اخلاص در این روایت یعنى اینکه این کلمه وى را از آلوده شدن به معصیت حفظ کند، و از نافرمانى باز دارد.
۲۰.
هنگامی که مأمون علىّ بن موسى علیهما السّلام را ولیعهد خویش قرار داد مدّتى باران نیامد.
بعض از اطرافیان مأمون و مخالفین حضرت رضا علیه السّلام شروع به یاوه گوئى کرده گفتند: این از شومى علىّ بن موسى است، از زمانى که وى به این سرزمین قدم نهاده باران از آسمان نباریده و خداوند از فرستادن باران دریغ فرموده، این خبر به مأمون رسید و بر او گران آمد.
خلیفه روز جمعه نزد حضرت آمده تقاضا کرد که ایشان نماز استسقاء (طلب باران) بخواند و گفت: اى کاش (حضرت) دعا می کرد و خداوند باران می فرستاد،
امام علیه السّلام فرمود: بسیار خوب، و بدینوسیله پذیرفت.
مأمون سؤال کرد: در چه روز این کار را انجام میدهى؟
امام فرمود: روز دوشنبه، چون من جدّم رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله را در خواب دیدم که جدّم امیر مؤمنان علىّ علیه السّلام با او بود، به من فرمود:
« پسر جانم تا روز دوشنبه صبر کن آنگاه به صحرا رو و از خداوند طلب باران کن، خداوند متعال براى مردم باران خواهد فرستاد. و به آنان خبر ده آنچه را خداوند عزیز به تو بنمایاند که مردم بدان آگاه نیستند از موقعیّت وجود تو در میان آنان، تا تو را بشناسند و علمشان در باره تو زیاد شود، و به فضل و مقام و اعتبار تو در نزد خداوند عز و جلّ آگاه گردند». روز دوشنبه رسید. حضرت روى بصحرا نهاد، و مردمان جمله بیرون آمدند و همه می نگریستند، آن جناب به منبر رفت و حمد و ثناى الهى را بجا آورد، و آنگاه گفت:
اى پروردگار من توئى که حقّ ما اهل بیت را عظیم مقرر داشتى، تا مردم به امر تو دست به دامن ما شوند و از ما یارى طلبند، و امیدوار کرم تو باشند و رحمتت را بجویند و به احسان تو چشم دوزند، و بخششت را طلبند، پس سیراب کن ایشان را به بارانى پر سود، فراگیر، بى وقفه و بى درنگ، و بى ضرر و زیان. ابتدایش پس از بازگشتن ایشان از این صحرا به منازلشان و قرارگاه هایشان باشد!
راوى گوید: قسم به آن کس که محمّد صلى اللَّه علیه و آله را به حقّ به نبوّت مبعوث کرد: ناگاه بادها وزیدن گرفت و (بدین سبب) ابرها به وجود آورد و آسمان به رعد و برق افتاد، و مردم به جنبش افتادند، گویا قصد گریز از باران داشتند.
حضرت رضا علیه السّلام فرمود: اى مردم آرام باشید، صفوف را بهم نزنید این ابرها از آن شما نیست بسوى فلان بلد می روند، ابرها همه رفتند و نباریدند،
سپس ابرى دیگر آمد که شامل رعد و برق بود، باز مردم از جا حرکت کردند امام فرمود: بر جاى خود آرام باشید، این ابر نیز براى شما نیست به فلان بلد می رود و براى اهل آنجا می بارد، و پیوسته ابرها آمدند و رفتند ..... و حضرت علیه السّلام هر کدام را می گفت: این مربوط به شما نیست، این از آنِ اهل فلان شهر است شما حرکت نکنید و بر جاى خود آرام بمانید و آشوب نکنید، تا اینکه ابری پدید آمد، در این بار امام فرمود:
این ابر را خداوند عزّ و جلّ بسوى شما برانگیخته پس او را به جهت تفضّلى که بر شما کرده است سپاس گوئید، اکنون برخیزید و به قرارگاه ها و منزلهاى خود بروید، و این ابر بالاى سر شما است و نمی بارد تا به خانه و منازل خود برسید آنگاه باریدن می گیرد، و آن مقدار بر شما خیر می بارد که شایسته کرم خداوندى است، و سزاوار شأن و جلال اوست.
این بگفت و از منبر به زیر آمد، و مردم بازگشتند، و ابر همچنان بود و نمى بارید تا همگان نزدیک منازل خود شدند، آنگاه به شدّت شروع به باریدن نمود، و رودها و استخرها و گودالها و صحراها را همگى آب فرا گرفت، و مردم شروع کردند به تبریک و تهنیت گفتن به فرزند رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله به سبب کرامتى که خداوند عزّ و جلّ بدو مرحمت فرموده است، و می گفتند:
گوارا باد او را این کرامت! آنگاه حضرت میان جمعیّت آمدند و مردم بسیارى حاضر شدند، آنگاه فرمود:
ایّها النّاس! از خدا بترسید و نعمتهاى او را قدر بدانید و به نافرمانى کردن، نعمتها را از خود گریزان ننمائید، بلکه (نعم الهى) را به طاعت و بندگى و شکر گزارى بر آنها و بر عطایاى پى در پى خداوندى، دائمى و همیشگى کنید، و بدانید که شما به هیچ چیز او را شکر نکنید- پس از ایمان به خدا و اعتراف به حقوق اولیاء او از آل محمّد پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله- که نزد او محبوبتر باشد از: یارى رساندن مؤمنین به یکدیگر در امر دنیایشان که محلّ عبورى است براى آنان تا خود را به بهشت پروردگارشان برسانند، آرى هر کس چنین کند (یعنى برادران دینى خود را در امورشان یارى دهد و اعانت نماید و افتاده و بینوایشان را دستگیرى کند) بى شکّ از خاصّان خداوند تبارک و تعالى شمرده خواهد شد ...
امام جواد علیه السلام فرمود: این جریان بر بعضی از عباسیان بسیار گران آمد و گفتند سِحر بوده است .[۲۳]
۲۱.
امام در خانه
محمّد بن یحیى صولى گوید:
مادر پدرم که نامش غدر یا غدرا بود براى من نقل کرد که من با عدّه اى کنیز در کوفه خریدارى شدیم و من در آنجا به دنیا آمده بودم، و ما را سواره به سوى مأمون بردند، و ما در خانه مانند بهشت مأمون از خوردنى و آشامیدنى و بوى خوش و پول فراوان کاملا بهره مند بودیم، و مأمون مرا به حضرت رضا علیه السّلام بخشید .
وقتى به خانه آن بزرگوار رفتم همگى آن نعمتها را از دست دادم، و زنى را بر ما گماشتند که مربّیه ما بود و شبها ما را از خواب بیدار مى کرد و به نماز وا می داشت، و این کار بسیار بر ما سخت و ناگوار بود، و من همه آرزویم این بود که از آنجا بیرون شوم، تا اینکه مرا به جدّ تو عبد اللَّه بن عبّاس بخشید، چون به منزل او آمدم گویا به بهشت شده ام.
صولىّ گوید: من در عقل و سخاوتِ دست، هرگز زنى را مانند جدّه خود ندیدم، وى در سال دویست و هفتاد فوت کرد و نزدیک به یکصد سال عمر نمود.
بسیاری از مردم نزد او می آمدند و از وضع حضرت رضا علیه السّلام مى پرسیدند، در پاسخ آنان مى گفت:
- چیزى از وى یاد ندارم مگر اینکه مى دیدم که خود را به عود هندى خام بخور می داد، سپس با گلاب و مشک خود را خوشبو می کرد، و نماز صبح را اوّل وقت انجام می داد و بعد به سجده مى رفت و سر بر نمى داشت تا آفتاب بالا مى آمد، آنگاه بر می خاست و به نیاز مردم مى نشست، و یا سوار مى شد،
و احدى در خانه او قدرت صدا بلند کردن نداشت هر کس که بود، و غیر این نبود که با مردم به نرمى و آهسته و شمرده سخن می گفت.
و جدّم عبد اللَّه به این کنیز تبرّک می جست، و همان روزى که وى را بدو بخشیدند با او تدبیر کرد؛ یعنى قرارداد بست که وى پس از مرگ او آزاد باشد.[۲۴]
۲۲.
زندان سرخس
عبد السّلام بن صالح هروى می گوید:
من در سرخس به در خانه اى که علىّ بن موسى علیهما السّلام را در آن زندانى کرده بودند رفتم و او در قید وبند بود،
از زندانبان طلب ملاقات کردم، گفت: ممکن نیست، پرسیدم چرا؟ گفت: براى اینکه در شبانه روز هزار رکعت نماز مى خواند، و تنها ساعتى در اوّل روز نزدیک زوال و نزدیک غروب و زردى آفتاب نماز نمى گذارد، ولى از جاى حرکت نمى کند و مشغول ذکر است و با خداى خود مناجات مى کند.
عبد السّلام گفت: من از زندانبان خواستم که براى من اذن ملاقات گیرد که من نزد ایشان شرفیاب شوم.
زندانبان اذن گرفت و من در ساعت معیّن به خدمت آن حضرت رفتم و دیدم در مصلّاى خویش نشسته و به فکر فرو رفته است.
گفتم: یا ابن رسول اللَّه! این چیست که مردم از شما شایع کرده اند؟
فرمود: آن کدام است؟
عرض کردم می گویند: شما ادّعا کرده اید که مردم بنده زر خرید ما هستند!
آن حضرت گفت:
- خداوندا! اى کسى که آسمانها و زمین را آفریده اى و به ناپیدا و پیدا آگاهى، تو شاهدى که من چنین مطلبى را هرگز نگفته ام، و از احدى از پدرانم علیهم السّلام نشنیده ام که چنین کلامى گفته باشند،
- بار الها! تو خود می دانى که از این مردم چه ستمهائى به ما وارد شده است، و اینکه این افترا هم از ستمهاى ایشانست که در باره ما روا داشته اند.
آنگاه به من روى کرده فرمود:
اى عبد السّلام! اگر اینان بنا بر گفتار خودشان- که به ما نسبت می دهند- که ما گفته ایم همگى بنده زر خرید ما هستند، پس بگویند از چه کسى ما آنان را خریده ایم؟
عرض کردم: راست گفتى یا ابن رسول اللَّه!
سپس فرمود: اى عبد السّلام آیا تو منکرى آنچه را خداوند تعالى از ولایت و امامت ما بر تو و دیگران واجب فرموده است چنان که دیگران منکرند؟
گفتم: پناه به خدا، هرگز! بلکه من به ولایت و امامت شما اقرار دارم.[۲۵]
۲۳.
پرهیز از صله رحم
عمیر ابن یزید گفت:
من نزد ابو الحسن الرّضا علیه السّلام بودم، و آن حضرت سخن از محمّد بن جعفر بن محمّد علیهما السّلام[۲۶]به میان آورد و فرمود:
« من بر خود واجب کردم که با او در زیر یک سقف نمانم».
من در دلم با خود گفتم: امام ما را امر به صله رحم و نیکى با خویشان مى کند، و در باره عموى خود چنین می گوید!!
حضرت نظرى به من کرد و فرمود: این کار خود برّ و صله است، زیرا وقتى او نزد من رفت و آمد کند در باره من چیزهائى می گوید و مردم باورشان مى شود و او را تصدیق مى کنند و چون آمد و رفتى نباشد و او نزد من نیاید، اگر مطلبى بگوید قولش مقبول دیگران نخواهد بود.[۲۷]
۲۴.
چه کسی در آستانه مرگ است؟
محمّد بن داود گفت:
من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السّلام بودیم که خبر آوردند دهان محمّد بن جعفر کلید شد (یعنى چانهاش را بستند) امام برخاست و روان شد و ما نیز بهمراه او رفتیم و دیدیم که چانهمحمّد را بستهاند، و اسحاق بن جعفر و فرزندان او و جماعتى از اولاد ابى طالب گرد جنازهاش مىگریند، امام علیه السّلام ببالین او نشست و نگاهى بروى او کرده و لبخندى زد و حاضران مجلس از این عمل روى در هم کشیدند و ناراحت شدند، پارهاى گفتند: این لبخند، شماتت او بعمویش بود، راوى گفت:
حضرت برخاست که در مسجد نماز بخواند، ما باو عرضکردیم فدایت شویم اینان از خنده شما خوششان نیامد و آن را حمل بر غرض کردند و حرفهائى از آنان شنیدیم وقتى شما تبسم نمودید، حضرت فرمود: خندهام از تعجّب در گریستن اسحاق بود، و بخدا سوگند او پیش از محمّد از دنیا میرود و محمّد بر او خواهد گریست، پس از آن محمّد بهبود یافت، و اسحاق قبل از او جان سپرد.[۲۸]
۲۵.
هدیه امام
معمّر بن خلّاد گوید: ریّان بن صلت در مرو زمانى که فضل بن سهل او را به پاره اى از شهرهاى خراسان به عنوان والى ارسال داشته بود به من گفت:
دوست دارم از ابو الحسن علیه السّلام براى من اجازه بگیرى که خدمتش برسم و سلامى عرض کنم، و خیلى میل دارم که از لباسهایش چیزى به من دهد و همچنین از پول نقد درهمى چند از آن دراهمى که به نام او سکّه زده اند، گوید:
من بر حضرتش وارد شدم، قبل از اینکه اظهارى کنم خود، ابتداء فرمود:
« راستى ریّان بن صلت خواسته است بر ما وارد شود، و از لباس ما و از دراهم به نامم چیزى درخواست داشته که به او عطا کنیم، من او را اذن می دهم که نزد ما بیاید،
بعد ریّان آمد و سلام کرد و امام علیه السّلام دو دست لباس و سى درهم از همانها که به نام او سکّه زده بودند به وى بخشید».[۲۹]
۲۶.
خبر از آینده
حسین بن موسى بن جعفر بن محمّد علوىّ گفت:
ما جماعتى از جوانان بنى هاشم در کنار ابو الحسن علیّ بن- موسى علیهما السّلام بودیم که جعفر بن عمر علوىّ با وضعى بد و لباسهایى مندرس بر ما گذشت، پاره اى از ما به دیگران نظر انداختند و به تمسخر از وضع لباس نامطلوبى که جعفر در برداشت خندیدند.
امام علیه السّلام فرمود: شما بزودى او را ثروتمند و با پیروان بسیارى خواهید دید.
یکماه یا حدود آن گذشت که جعفر ابن عمر والى مدینه شد و کارش بالا گرفت و وضع مادّیش سر و سامان یافت.
و وقتى از کنار ما گذشت خواجگان اطرافش را گرفته و سوارانى به همراه او بودند.[۳۰]
شیخ صدوق گوید: وى جعفر بن محمّد بن عمر بن حسن بن علیّ بن- عمر بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبى طالب علیهم السّلام می باشد.
۲۷.
وداع با امام
ریّان بن صلت روایت کرد که گفت:
وقتى که میخواستم بعراق روم بقصد وداع خدمت حضرت رضا علیه السّلام رفتم، و با خود فکر میکردم که از حضرت پیراهنى از لباسهاى شخصیش که بر تن کرده است بخواهم تا آن را کفن خود کنم و مبلغى هم پول تا براى دخترانم انگشترى تهیّه نمایم، و چون با حضرت وداع کردم از ناراحتى جدائى و فراقش چنان گریه گلوگیرم شد که بکلى فراموش کردم آنچه را فکر کرده بودم از او بخواهم، چون بیرون آمدم و براه افتادم به آواز بلند مرا صدا زد و فرمود:
اى ریّان باز گرد!
من باز گشتم،
فرمود: آیا دوست دارى از پیراهنهائى که خود بر تن کردهام یکى را بتو دهم تا براى کفن خود کنار گذارى؟ آیا دوست دارى چند درهمى بتو دهم تا براى دخترانت انگشترى تهیّه کنى؟
عرضکردم: اى سرور من، خود قبل از رسیدن بخدمت شما در این فکر بودم که از شما درخواست چنین چیزى بکنم لکن شدّت حزن و اندوه فراق شما بکلّى آن را از یادم برد، حضرت پشتیش را کنار زد و پیراهنى بیرون آورد و بعد کنار سجّاده را بالا زد و دراهمى چند برداشت و بمن داد و من آن را شمردم سى درهم بود.[۳۱]
۲۸.
مهمان امام
بزنطى روایت کرد که گفت:
حضرت رضا علیه السّلام مرکبى برایم فرستاد که نزد او روم، من سوار شده بر آن حضرت وارد شدم و تا پاسى از شب نزد او ماندم، چون امام خواست تا برخیزد به من گفت: فکر نمی کنم در این موقع بتوانى به مدینه باز گردى،
عرض کردم آرى فدایت شوم،
فرمود: امشب را نزد ما بمان و صبح به یارى خداى- عزّ و جلّ- حرکت کن،
عرضه داشتم مانعى ندارد همین کار را مى کنم- فدایت شوم-،
حضرت جاریه اش را فرمود: بستر خواب مرا براى وى بگستر، و ملحفه مرا که در زیر آن می خوابم بر آن بستر بیفکن، و مخدّه و بالش مرا زیر سر او بگذار!
من با خود گفتم: کیست که این مقدار مقام و منزلت که نصیب من گشته او را نصیب شده باشد؟! خداوند در نزدش مقامى به من عطا فرمود که به احدى از اصحاب ما عطا نکرده، مرکب خود را فرستاد تا سوار شدم، فراش خود را گسترده تا در لحاف و بالش او شب را به روز آوردم، و احدى از اصحاب ما را نصیبى این چنین نشده است،
احمد گفت: من نشسته بودم و این خیالات را در دل مى گذراندم و آن بزرگوار در کنار من بود که ناگهان مرا ندا داد:
که اى احمد، امیر مؤمنان از صعصعه عیادت کرد و به او گوشزد کرد که این عیادت را سبب فخر و مباهات خود بر خویشانت نگیر و تواضع پیشه کن تا خداوند مقام ترا بلند کند.
بعد آن حضرت علیه السّلام تکیه بر دست خویش کرده از جا برخاست.[۳۲]
۲۹.
هشدار به هارون
حمزة بن جعفر گفت:
هارون از مسجد الحرام از یک در خارج شد و حضرت رضا علیه السّلام از در دیگر، و از روى عبرت به هارون گفت:
« چقدر خانه دور است و ملاقات در طوس نزدیک!!
اى طوس، اى طوس!
بزودى من و او را در یک جا خواهى آورد».[۳۳]
۳۰.
وداع با پیامبر در آستانه سفر به خراسان
مخوّل سیستانى گفت:
هنگامی که فرستاده مأمون براى گسیل حضرت رضا علیه السّلام به خراسان، به مدینه وارد شد، من در مدینه بودم، آن حضرت به مسجد رفت که با رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله وداع کند، چند بار وداع کرد و اجازه مرخصى خواست و هر بار قدمى چند دور می شد و باز به سوى قبر مطهّر باز مى گشت و صدایش به گریه و ناله بلند می شد.
من پیش رفته و به ایشان سلام کردم، جواب سلام مرا داد، و من او را بدین سفر به سوى مأمون تهنیت گفتم.
فرمود: دست بردار و مرا واگذار، من از جوار جدّ بزرگوارم می روم و در غربت جان می سپارم، و در کنار قبر هارون دفن می شوم.[۳۴]
۳۱.
پاسخ به نیاز
ابو محمّد غفارىّ روایت کرد که گفت:
بدهکارى سنگینى پیدا کرده بودم، و با خود گفتم: هیچ کس غیر از مولا و آقایم ابو الحسن علیه السّلام نیست که براى اداى دینم به من کمکى کند، چون آفتاب برآمد به در خانه آن حضرت رفتم و اذن طلبیدم، به من اجازه ورود مرحمت فرمود، چون بر او داخل شدم گفت: اى ابا محمّد حاجتت را دانستیم و بر ماست که دینت را ادا کنیم.
چون شام گشت و طعامى براى افطار آوردند و صرف کردیم.
فرمود: اى ابو محمّد امشب می مانى یا به منزلت باز می گردى؟
عرض کردم: اى سرور من، اگر حاجتم را روا سازى بهتر می دانم بروم،
گوید: حضرت از زیر فرش مشتى زر به من داد، و چون نزدیک چراغ بردم دیدم سکّه هائى زرد و سرخ است، اوّلین سکّه اى که به دستم آمد بر آن نوشته بود: اى ابو محمّد سکّه ها پنجاه دینار است، بیست و شش دینار آن براى اداى دین تو است، و بیست و چهار دینار آن براى مخارج خانواده ات.
گفت: چون صبح شد آن سکّه اى که مطلب مذکور در آن بود نیافتم و بقیّه همان طور ۲۶ دینار و ۲۴ دینار بدون کم و کاست باقى بود.[۳۵]
۳۲.
ثواب زیارت امام
ابو صلت هروى گوید: از حضرت رضا علیه السّلام شنیدم می فرمود:
به خدا قسم هیچ یک از ما ائمّه نیست مگر آنکه به قتل می رسد و شهید می گردد،
از او سؤال شد: چه کسى (شخص) شما را به قتل می رساند اى فرزند رسول خدا؟
فرمود: « بدترین خلق خدا در زمان من مرا با خورانیدن زهر می کشد، سپس مرا در خانه اى تنگ در شهرى غریب دفن می کند،
آگاهى می دهم که هر کس مرا در غریبیم زیارت کند، خداوند متعال اجر یک صد هزار شهید، و یک صد هزار صدّیق، و یک صد هزار حاجّ و معتمر (کسى که بحجّ و عمره رفته) و یک صد هزار مجاهد و مبارز در راه حقّ در نامه عمل او بنویسد، و او را در زمره ما محشور فرماید، و در بهشت او را رفیق ما در درجات بلند قرار دهد».[۳۶]
۳۳.
حمام الرضا
شیخ صدوق در قرن چهارم می زیسته او می گوید:
هنگامی که حضرت به نیشابور وارد شد، در محلّه اى که آن را فروینى گویند به حمّام رفت،
و در آن محلّ حمّامى بود که همین حمّام معروف است و آن را در این زمان حمّام الرّضا مى گویند،
و در کنارى از آن محل، چاهى بود، که رو به خشکیدن نهاده بود، حضرت کسى را گماشت که آن چاه را لایروبى کرد و آبش فراوان گشت،
و در بیرون درب چاه، حوضى ساخت که با پلّه به آن وارد می شدند، و آن را از آب آن چاه پر کردند و حضرت در آن حوض غسل کرد و بیرون آمد و در پشت آن حوض نماز گزارد،
و مردم به نوبت در آن داخل شده غسل می کردند و بیرون آمده نماز مى خواندند و از آن آب به قصد تبرّک قطره اى چند می نوشیدند و خداوند عزّ و جلّ را ستایش می نمودند، و از درگاه کرمش حاجت مى خواستند،
و آن همین چشمه اى است که امروزه معروف به چشمه کهلان است، و مردم از هر طرف بسوى آن (براى تبرّک جستن) مى آیند.[۳۷]
۳۴.
گذر از طوس و سناباد
ابا صلت هروى نقل کرد:
وقتى که علىّ بن موسى الرضا علیهما السّلام بسوى مأمون رهسپار شد، در بین راه به قریه حمراء که رسید به آن جناب عرض شد: (هنگام) ظهر شده آیا نماز نمى
خوانید؟
حضرت از مرکب فرود آمد و فرمود: آبى برایم بیاورید.
گفتند: یا ابن رسول اللَّه آبى با ما نیست.
حضرت با دست خویش زمین را بسود آبى پدید آمد که خود و اصحابش که با او بودند بدان وضو ساختند، و آثار آن آب اکنون و تا این روزگار باقى است، و چون به سناباد وارد شد تکیه به کوهى- که امروزه از آن دیگ سنگى می سازند- کرده و گفت:
«اللّهم انفع به، و بارک فیما یجعل فیه و فیما ینحت منه» (خداوندا! این کوه را آن طور قرار ده که از آن نفع برند، و برکت ده آنچه در آن می نهند و آنچه از آن می سازند)
سپس دستور داد که براى حضرت از سنگ آن کوه چند دیگ ساختند، و می فرمود: در ظرف دیگر براى من چیزى نپزید مگر در همین ظرفهاى سنگى.
حضرت بسیار کم خوراک بود و چیزهاى ساده می خورد. و از این رو مردم بسوى حضرت هدایت یافته و برکت دعاى حضرت در آن کوه ظاهر شد.
آنگاه به خانه حمید بن قحطبه وارد شد و به بقعه اى که قبر هارون در آنجا بود رفت، و با دست مبارکش بر کنار قبر هارون خطّى کشید و فرمود:« این مکان محلّ قبر من است، و در اینجا دفن خواهم شد، و خداوند این مکان را محلّ زیارتگاه و آمد و شد شیعیان من و دوستانم قرار خواهد داد،
و بخدا سوگند زائرى مرا زیارت نکند، و سلام دهنده اى بر من سلام نفرستد جز آنکه آمرزش و رحمت خداوند به شفاعت و وساطت ما اهل بیت نصیب او گردد».
سپس روى به قبله کرده و چند رکعت نماز کرد و دعاهائى بخواند و چون از دعا فارغ شد به سجده رفت و سجده را بسیار طول داد، و من شمردم که پانصد بار در آن سجده خدا را تسبیح کرد سپس برخاست.[۳۸]
۳۵.
گزارشی از عبادات امام در طول سفر به خراسان
رجاء بن ابى الضحاک ـ مأمور مأمون بود که در طول سفر از مدینه تا مرو همراه امام رضا بوده است. او به دقت اعمال امام را زیر نظر داشت و دیده های خود را برای مامون نیز گزارش کرده است. بخشهایی از این گزارش چنین است:
در وصف نماز امام رضا علیه السلام:
سپیده دم، نماز صبح را مى خواند و پس از سلام دادن در نمازگاهش به تسبیح و حمد و تکبیر و لا اله الّا اللّه گفتن، مى نشست و بر پیامبر صلى الله علیه وآله صلوات مى فرستاد تا اینکه خورشید طلوع کند. سپس به سجده می رفت و در آن مى ماند تا روز بالا بیاید.
سپس به مردم رو مى کرد و تا نزدیک زوال خورشید (ظهر) با آنان گفتگو مى کرد و به ایشان جایزه مى داد.
سپس از نو وضو مى گرفت و به نمازگاهش باز مى گشت، هنگام زوال خورشید بر مى خاست و شش رکعت نماز مى گزارد که در رکعت نخست سوره «حمد» و «قل یا ایها الکافرون» و در رکعت دوّم، سوره «حمد» و «قل هو اللّه احد» و در هر یک از چهار رکعت دیگر سوره «الحمد للّه» و «قل هو اللّه» را مى خواند و در پایان هر دو رکعت سلام مى داد و در رکعت دوّم آنها، پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند.
سپس اذان مى گفت و دو رکعت نماز مى گزارد و پس از آن اقامه مى گفت و نماز ظهر را مى خواند. پس از سلام نماز هر اندازه که خدا مى خواست به تسبیح وحمد و تکبیر و لا اله الّا اللّه گفتن مى پرداخت و سپس سجده شکر مى گزارد و در آن صدبار «شکرا للّه» مى گفت .
و هنگامى که سر بر مى داشت، بر مى خاست و شش رکعت نماز مى گزارد که در هر رکعت آن، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى خواند و در پایان هر دو رکعت سلام مى داد و در رکعت دوّم هر دو رکعتى پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند.
سپس اذان مى گفت و پس از آن، دو رکعت نماز مى گزارد و در رکعت دوّم آن قنوت مى خواند. هنگامى که سلام مى داد بر مى خاست و نماز عصر را مى خواند و پس از سلام دادن، در نمازگاهش آن اندازه که خدا مى خواست به تسبیح و حمد و تکبیر و لا اله الّا اللّه گفتن، مى پرداخت.
سپس سجده مى کرد و در آن صد بار «حمدا للّه» مى گفت.
هنگامى که خورشید ناپدید مى شد، وضو مى گرفت و سه رکعت نماز مغرب را با اذان و اقامه مى گزارد و در رکعت دوّم آن پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند، و پس از سلام دادن، در نمازگاهش مى نشست و آن اندازه که خدا مى خواست به تسبیح و حمد و تکبیر و لا اله الّا اللّه گفتن مى پرداخت،
سپس سجده شکر مى گزارد و پس از آن سر بر مى داشت و با کسى سخن نمى گفت تا بر مى خاست و چهار رکعت نماز با دو سلام می گزارد و در رکعت دوّم هر یک، پیش از رکوع و پس از قراءت قنوت مى خواند و در رکعت نخست این چهار رکعت، «حمد» و «قل یا ایها الکافرون» ودر رکعت دوّم، «حمد» و «قل هو اللّه احد» و در دو رکعت دیگر، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى خواند. پس از سلام دادن آن اندازه که خدا مى خواست به ذکر و دعا مى نشست
و سپس افطار مى کرد. سپس اندکى درنگ مى کرد تا نزدیک به یک سوّم شب سپرى شود. پس بر مى خاست و چهار رکعت نماز عشاء آخر را مى گزارد و در رکعت دوّم آن پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند. پس از سلام دادن، آن اندازه که خدا مى خواست در نمازگاهش به ذکر خداوند عز و جل و تسبیح و حمد و تکبیر و تهلیل او مى پرداخت و پس از ذکر و دعا، سجده شکر مى گزارد.
سپس به بسترش مى رفت و در پاره سوّم شب از بسترش با تسبیح و حمد و تکبیر و لا اله الّا اللّه و استغفر اللّه گفتن بر مى خاست، مسواک مى زد، وضو مى گرفت و سپس به نماز شب مى ایستاد و هشت رکعت نماز با سلام دادن در پایان هر دو رکعت، مى گزارد که در هر رکعت از دو رکعت نخست آن، یک بار «حمد» و سى بار «قل هو اللّه» مى خواند.
سپس چهار رکعت نماز جعفر بن ابی طالب با سلام در پایان هر دو رکعت مى گزارد و در رکعت دوّم هر یک از آنها، پیش از رکوع و پس از تسبیح قنوت مى خواند و آن را جزو نماز شب به حساب مى آورد.
سپس برمى خاست و دو رکعت باقیمانده را مى گزارد. در رکعت نخست سوره «حمد» و سوره «مُلک» و در رکعت دوّم، سوره «الحمد للّه» و «هل أتى على الانسان» را مى خواند.
سپس بر مى خاست و دو رکعت (نماز) شفع مى گزارد که در هر رکعت آن یک بار «الحمد للّه» و سه بار «قل هو اللّه احد» مى خواند و در رکعت دوّم پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند.
هنگامى که سلام مى داد بر مى خاست و یک رکعت نماز وتر با توجّهى تمام مى گزارد و در آن یک بار «حمد»، سه بار «قل هو اللّه احد»، یک بار «قل اعوذ برب الفلق» و یک بار «قل اعوذ برب الناس» مى خواند و پیش از رکوع و پس از قراءت، قنوت مى خواند و در آن مى گفت: خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست، خدایا ما را جزو آنان که ره نمودى، ره بنما و جزو آنان که سلامت دادى، سلامت ده و جزو آنان که سرپرستیشان کردى، سرپرستى کن و در آنچه به ما داده اى برکت ده و ما را از آسیب حُکمت، نگاه دار که تو حکم مى رانى و بر تو حکم نمى رود. بى گمان هر که را تو دوست دارى، خوار نمى شود و هر که را تو دشمن دارى، سربلند نمى گردد. پروردگار ما، مبارک و والایى.
سپس هفتاد بار مى گفت: از خدا آمرزش و بازگشت به او را مى خواهم. و هنگامى که سلام مى داد آن اندازه که خدا مى خواست به ذکر و دعا مى نشست.
و هنگامى که نزدیک سپیده دمان مى شد، بر مى خاست و دو رکعت نماز فجر مى گذاشت و در رکعت نخست آن، «حمد» و «قل یا ایها الکافرون» و در رکعت دوّم، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى خواند.
هنگامى که سپیده می دمید، اذان و اقامه مى گفت و دو رکعت نماز صبح مى گزارد. پس از سلام دادن، تا طلوع خورشید به ذکر و دعا مى نشست و سپس سجده شکر مى گزارد (و در آن مى ماند) تا روز بالا بیاید.[۳۹]
۳۶.
تواضع امام
روایت شده است که روزی امام رضا علیه السلام به حمّام رفت.
فردى به ایشان گفت: اى مرد! مرا کیسه بکش. حضرت علیه السلام هم او را کیسه کشید. مردم، حضرت علیه السلام را به آن مرد معرفى کردند، او از امام پوزش طلبید و حضرت علیه السلام دل آن مرد را آرام مى کرد و همچنان کیسه اش مى کشید.[۴۰]
۳۷.
تعیین مزد
نقل از سلیمان بن جعفر جعفرى: براى کارى همراه امام رضا علیه السلام بودم. من خواستم به منزلم برگردم که فرمود: «با من بیا و امشب را نزد من بمان».
من با ایشان رفتم. با مُعتّب، وارد خانه اش شد. دید غلامانش مشغول گِلکارى آخور و استطبل ستوران و غیر آن هستند و در میانشان، غلام سیاهى است که جزو غلامان ایشان نیست.
فرمود: «این مردى که با شماست، کیست؟».
گفتند: به ما کمک مى کند و [در عوض] چیزى به او مى دهیم.
فرمود: «مزدش را تعیین کرده اید؟».
گفتند: خیر. هر چه به او بدهیم، راضى است.
در این هنگام، امام علیه السلام با تازیانه شروع به تأدیب آنها کرد و از این کارِ غلامان، به شدّت عصبانى شد.
من گفتم: فدایت شوم! چرا خودتان را ناراحت مى کنید؟
فرمود: «من بارها اینها را از چنین کارى نهى کرده ام که کسى با آنها کار کند، مگر آن که مزدش را تعیین کنند. این را بدان که هر کس بدون آن که مزدش را تعیین کنى، برایت کارى انجام دهد و بعد، تو براى آن کار، سه برابر مزدش را هم بدهى، باز خیال مى کند که مزدش را کم داده اى؛ ولى اگر با او طى کنى و سپس مزدش را به او بدهى، از این که مزد او را کامل داده اى، از تو سپاسگزارى مى کند و اگر یک دانه بیشتر بدهى، قدرشناسى مى کند و مى داند که بیشتر به او داده اى».[۴۱]
۳۸.
انفاق
مردى از آل ابی رافع آزادشده پیامبر که فلان نامش بود از من طلبکار بود، از من مطالبه کرد و بسیار سخت گرفت. وقتى سختگیرى او را دیدم نماز صبح را در مسجد پیغمبر خواندم آنگاه خدمت حضرت رضا رسیدم آن وقت امام در عریض بود همین که به در خانه اش رسیدم دیدم آن جناب سوار الاغى است و مى آمد و پیراهنى بر تن داشت با ردائى همین که چشم من به آن جناب افتاد خجالت کشیدم، به من که رسید ایستاد نگاهى به من کرده، سلام دادم، ماه رمضان بود، عرض کردم: آقا فدایت شوم، غلام شما فلانى از من طلبکار است آبرویم را برده است.
من با خود خیال می کردم دستور خواهد داد که فعلا از من دست بردارد.
بخدا نگفتم چقدر طلب او است و نه چیزى در این مورد تعیین کردم، دستور داد بنشینم تا برگردد، همانجا بودم تا نماز مغرب را خواندم در حال روزه دلم گرفت، تصمیم به بازگشت گرفتم، در این موقع دیدم امام علیه السّلام مى آید، مردم اطرافش را گرفته اند و گداها سر راهش نشسته اند امام به آنها کمک می کرد، بعد به خانه اش رفت، سپس خارج شده مرا خواست، خدمتش رسیدم و با آن جناب وارد شدم، شروع کردم به صحبت کردن از پسر مسیب که فرماندار مدینه بود. خیلى وقتها من از او با امام صحبت می کردم حرفم که تمام شد فرمود: خیال نمی کنم که افطار کرده باشى. عرض کردم نه. غذا برایم آوردند جلو من گذاشت و به غلام خود دستور داد با من غذا بخورد من با غلام غذا خوردم.
غذا که تمام شد فرمود: بالش را بلند کن هر چه زیر آن هست براى خود بردار، بالش را که یکطرف کردم دیدم زیر آن مقدارى دینار طلا است برداشته در جیب نهادم دستور داد به چهار نفر از غلامانش که به همراه من بیایند تا به منزل برسم عرض کردم: فدایت شوم، شبگرد امیر مدینه در حال گردش است دلم نمی خواهد مرا با غلامان شما ببیند. فرمود صحیح است خدا ترا رهبرى کند، فرمود هر وقت او گفت، برگردید
نزدیک منزل خود که رسیدم و ترس از من زائل شد آنها را برگرداندم و وارد منزل شدم، چراغ خواستم نگاهى به پولها کردم در میان آنها یک دینار می درخشید از زیبائى آن خوشم آمد برداشته نزدیک چراغ بردم دیدم به خطى روشن نوشته است حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است باقیمانده پولها از تو است به خدا قسم من کاملا قرض او را نمیدانستم که چقدر است بطور یقین.[۴۲]
۳۹.
تذکر سیاسی به خلیفه
یاسر خادم امام رضا می گوید :
هر گاه حضرت رضا علیه السّلام خلوت مى کرد تمامى کارگزاران و خدمتکاران خویش را از صغیر و کبیر گرد خود جمع می کرد و براى آنان سخن می گفت و با آنان گفتگو می نمود و انس می گرفت و همصحبت مى شد، و روش آن حضرت در هنگام صرف غذا این بود که همه را سر یک سفره می خواند، و فرو نمی گذاشت هیچ کوچک و بزرگ و مهتر و کهترى را حتّى تیمارگر اسبان و حجامت کن را مگر آنکه بر سر سفره حاضر می ساخت.
روزى ما با حضرت نشسته بودیم که ناگاه صداى قفل درى که از قصر مأمون به منزل حضرت باز میشد شنیدیم.
امام فرمود: برخیزید و متفرّق شوید،
ما برخاستیم و مأمون با نامه اى بلند که در دست داشت وارد شد،
حضرت خواست برخیزد و احترام کند، مأمون قسم داد که تو را بحقّ پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله برنخیز، آنگاه آمد و خود را به حضرت رسانید و روى او را بوسید و در مقابلش روى تشک و مخدّه نشست، و نامه را خواند.
در نامه خبر فتح بخشى از قریه هاى کابل بود و نوشته بود که ما قلعه فلان را گشودیم و چنان و چنین نمودیم.
چون از خواندن نامه فارغ شد، حضرت به او فرمود: آیا فتح قریه اى از قریه هاى اهل شرک تو را خشنود مى کند؟
مأمون گفت: آیا در این فتح، سرور و خوشحالى نیست؟
امام فرمود:
- اى امیر از خدا پروا کن در (مراعات) امّت محمّد صلى اللَّه علیه و آله و مأموریتى که خدا بتو داده! سرزمینهائى که بر آنها حکومت- دارى ضایع گذاشته اى و به امورشان رسیدگى نمی کنى و آن را به عهده دیگران محوّل کرده اى، و آنان بر این امّت حکومت مى کنند بخلاف آنچه خدا فرموده، و بکلّى از مدینه دار الهجرة غافل غافل شده اى که آن مهبط و محلّ ریزش رحمت و نزول وحى است، و اولاد مهاجر و انصار در آنجا مظلوم واقع شده اند و با بودن تو به آنان مرتّب ظلم و ستم مى شود و دادرسى ندارند و کسانى که بر آنان مسلّط می باشند ملاحظه و رعایت هیچ گونه پیمان و عهدى نه با خدا و نه با خلق نمی کنند، و روزگارى بر مردم مظلوم آن سامان می گذرد که کاملا در مشقّت و بدبختى می گذرانند، و از نفقه و مخارج خود عاجزند، و کسى را ندارند یا نمى یابند که حال پریشان خود را به او شکایت کنند، و دست آنان بدامن کبریایى نمىرسد،
اى امیر از خدا بترس و به امور مسلمانان رسیدگى نما، و نظرى به خانه نبوّت و مرکز مهاجرین و انصار بینداز،
آیا نمی دانى اى امیر که والى و سرپرست مسلمین حکمش حکم عمود خیمه است، هر کس آهنگ آن خیمه می کند عمود را می گیرد؟!
مأمون عرض کرد: اى سیّد من! اکنون چه کنم، رأى شما چیست؟
امام فرمودند: نظر من اینست که از این بلاد بیرون روى و به مرکزى که پدرانت در آنجا بودند رحل اقامت افکنى، (پایتخت و مرکز خلافت) و در آنجا به امور مسلمانان رسیدگى کنى، و آنان را به دیگران وانگذارى، زیرا خداوند تعالى از تو درباره کارهایت سؤال خواهد کرد.
مأمون برخاست و عرض کرد: نظر شما درست و پسندیده و صحیح است، و بیرون رفت، و فرمان داد که همگى براى رفتن (به عراق) حاضر شوند- خانواده و ارکان دولتش همگى-.
این ماجرا به گوش فضل رسید، او را غم فرا گرفت، زیرا امور به دست او بود و کاملا مسلّط و نظر مأمون مهم نبود، زیرا جرأت مخالفت نداشت .
سهل به مأمون گفت: اى امیر! این چه رأیى است که بدان امر کرده اى؟!
مأمون گفت: آقاى من ابو الحسن مرا بدین کار امر فرموده است، و این رأى در نظر من صواب است،
ذو الرّیاستین هر کار کرد نتوانست در مقابل تصمیم خلیفه ایستادگی کند.[۴۳]
۴۰.
شرم نیاز
یسع بن حمزه: در خدمت امام رضا علیه السلام با ایشان سخن مىگفتم، گروه فراوانى در خدمت ایشان بودند و از حضرت علیه السلام، پیرامون حلال و حرام مى پرسیدند که مردى بلند قامت وگندمگون وارد شد و عرض کرد:
سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، مردى هستم از دوستداران تو و دوستداران پدران و نیاکان تو. از حج باز مى گردم، خرجى خود را گم کرده ام و چیزى ندارم تا با آن، خود را به جایى برسانم. اگر صلاح مىدانى مرا به شهرم برسان، از فضل خدا توانگر هستم و هرگاه به شهر خود رسیدم، آن مقدار که به من داده اى به عوض تو صدقه مى دهم، چه، به من صدقه تعلّق نمى گیرد.
امام علیه السلام فرمود: بنشین، رحمت خدا بر تو باد.
امام علیه السلام به مردم رو کرد و با آنها سخن گفت تا همه پراکنده شدند و آن مرد ماند به همراه سلیمان جعفرى و خیثمه و من.
امام علیه السلام فرمود: آیا به من اجازه مى دهید به اندرونى روم؟ سلیمان عرض کرد: خداوند شما را مقدم بدارد.
امام علیه السلام برخاست و داخل اتاق شد و اندکى باقى ماند و بیرون آمد و در را بست و دستش را از بالاى در بیرون آورد و فرمود: آن خراسانى کجاست؟ عرض کرد:
این جا هستم.
امام علیه السلام فرمود: این دویست دینار را بگیر و آن را کمک خرج خود کن و با آن برکت بجوى و از سوى من صدقه نده و برو، تا نه من، تو را ببینم و نه تو، مرا ببینى. آن مرد رفت.
سلیمان به امام علیه السلام عرض کرد، قربانت گردم، با نظر بلندى، بخشیدى و رحم آوردى، امّا چرا چهره ات را از او پوشاندى؟
امام علیه السلام فرمود: از ترس این که خوارى خواهش را به سبب این که آن را برآوردم، در چهره اش ببینم،
آیا این سخن پیامبر صلى الله علیه وآله را نشنیده اى که: نیکویى کردن پنهانى، همسنگ هفتاد حج است و آن که پرده از بدى بردارد، بى یار، وا نهاده مى شود و آن که بدى را بپوشاند، خدا او را مى آمرزد؟ آیا این سخن پیشینیان را نشنیده اى که:
هرگاه من براى طلب نیازى نزد او آیم به سوى خانواده ام باز مى گردم در حالى که آبرویم باقى است.[۴۴]
ارجاعات:
[۱]. عیون اخبار الرضا، باب دوم حدیث ۳
[۲]. عیون اخبار الرضا، باب دوم حدیث ۴.
[۳]. عیون اخبار الرضا، باب نهم حدیث ۱.
[۴]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و دوم حدیث ۱.
[۵]. عیون اخبار الرضا، باب پنجاه و پنجم حدیث ۱.
[۶]. عیون اخبار الرضا، باب دهم حدیث ۲.
[۷]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و ششم حدیث ۱۸.
[۸]. با توجه به قرینه ای که در پایان حوادث در این روایت آمده، به نظر می آید که کل حوادثی را که این پیامبر دیده است در خواب بوده است.
[۹]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۱۲.
[۱۰]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۳۷.
[۱۱]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۵۴.
[۱۲]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۵۷.
[۱۳]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث۹.
[۱۴]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث۱۰.
[۱۵]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث ۴۰.
[۱۶]. عیون اخبار الرضا، باب سی و یکم حدیث ۱۲۳.
[۱۷]. عیون اخبار الرضا، باب سی و یکم حدیث ۱۶۱.
[۱۸]. عیون اخبار الرضا، باب سی و شش حدیث ۱.
[۱۹]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۱.
[۲۰]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۴.
[۲۱]. عیون اخبار الرضا، باب سی و نه حدیث ۲.
[۲۲]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و یک حدیث ۱.
[۲۳]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و یک حدیث ۱.
[۲۴]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و چهار حدیث ۳.
[۲۵]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و چهار حدیث ۶.
[۲۶]. وی عموی امام رضا و فرزند امام صادق بود ولی کارهای ناشایستی انجام می داد که شیعیان را ناراحت و امام را آزارده می نمود.
[۲۷]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱.
[۲۸]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۶.
[۲۹]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۰.
[۳۰]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۱.
[۳۱]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۷.
[۳۲]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۹ رجال کشی حدیث ۴۸۱.
[۳۳]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۴.
[۳۴]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۶.
[۳۵]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۹.
[۳۶]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و شش حدیث ۹.
[۳۷]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۴.
[۳۸]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و نه حدیث ۱.
[۳۹]. عیون أخبار الرضا علیه السلام باب چهل ح ۵.
[۴۰]. المناقب ابن شهر آشوب جلد ۴ صفحه ۳۶۲.