چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی{ع}
پیشگفتار
به نام هستى بخش جهان آفرین
شکر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را که ما را از امّت مرحومه قرار داد و به صراط مستقیم، ولایت اهل بیت عصمت و طهارت صلوات اللّه علیهم أجمعین هدایت نمود.
درود بر روان پاک پیامبر عالى قدر اسلام صلى الله علیه و آله ؛ و بر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، خصوصا دهمین خلیفه بر حقّش حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام ؛ و لعن و نفرین بر دشمنان و مخالفان اهل بیت رسالت، که در حقیقت دشمنان خدا و قرآن هستند.
دگى سراسر آموزنده آن انسان برتر و شخصیّت برگزیده و ممتازى که خداوند متعال، در ضمن حدیث لوح حضرت فاطمه زهراء علیها السلام در عظمت و جلالت مقام آن بزرگوار فرموده است: نام او علىّ است ؛ و او یاور و نگه دارنده شریعت و شاهد بر اعمال و حرکات بندگان خواهد بود.
نیز جدّ بزرگوارش، حضرت ختمى مرتبت، ضمن یک حدیث طولانى فرمود: دهمین خلیفه و وصىّ من، شخصیّتى با نام علىّ بن محمّد علیه السلام مى باشد، که داراى سکینت و وقار خاصّى است، تمام علوم و اسرار نزد او موجود خواهد بود؛ و او از تمام جریانات و نیّات افراد آگاه مى باشد.
احادیث قدسیّه و روایات بسیارى در منقبت و عظمت آن امام والامقام، با سندهاى متعدّد در کتاب هاى مختلف، وارد شده است .
و این مختصر، ذرّه اى از قطره اقیانوس بى کران فضائل و مناقب و کرامات آن وجود مقدّس مى باشد.
که برگزیده و گلچینى است از ده ها کتاب معتبر(1)، در جهت هاى مختلف: عقیدتى، سیاسى، اقتصادى، فرهنگى، اجتماعى، اخلاقى، تربیتى و ... خواهد بود.
باشد که این ذرّه دلنشین و لذّت بخش مورد استفاده و إفاده عموم علاقه مندان، خصوصا جوانان عزیز قرار گیرد.
و ذخیره اى باشد: لِیَوْمٍ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إلاّ مَنْ أتىَ اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ لى وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ لَهُ عَلَیَّ حَقُّ، انشاءاللّه تعالى
خلاصه حالات دوازدهمین معصوم، دهمین اختر امامت
آن حضرت طبق مشهور، سه شنبه، دوّمین روز از ماه رجب، سال 212 هجرى قمرى (2)، در قریه اى به نام صُریا سه فرسخى شهر مدینه منوّره دیده به جهان گشود.(3)
نام: علىّ(4) صلوات اللّه و سلامه علیه .
کنیه: ابوالحسن و ابوالحسن الثالث .
لقب: هادى، ناصح، متوکّل، نقىّ، مرتضى، عالم، طاهر، طیّب، عسکرى، أ مین، ابن الرّضا و... .
پدر: امام محمّد، جواد الائمّة علیه السلام .
مادر: سمانه - از اهالى مغرب - و معروف به سیّدة بوده است .
نقش انگشتر: ((اللّه رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِه )).
دربان: عثمان بن سعید عمرى .
مدّت عمر: آن حضرت سلام اللّه علیه، مدّت شش سال و پنج ماه در حیات پدر بزرگوارش ؛ و نیز پس از شهادت وى، مدّت 33 سال و 9 ماه رهبریّت و امامت جامعه را بر عهده داشت .
جمعا عمر پُر برکت آن حضرت را حدود 41 سال و چند ماه گفته اند، که مدّت بیست سال و اءندى از آن را در شهر سامراء، تحت نظر حکومت عبّاسى به طور إجبار إقامت داشت .
مدّت امامت: بنابر آنچه که بین گفتار مورّخین و محدّثین مشهور است: آن حضرت، روز سه شنبه، پنجم ماه ذى الحجّة، سال 220 هجرى، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و خلافت نائل آمد و حدود 33 سال و 9 ماه، امامت و هدایت جامعه اسلامى را عهده دار بود.
آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش، مرتّب در حصر و تحت اذیّت و آزار دستگاه ظلم و جور خلفاء بنى العبّاس و مخالفین قرار داشت ؛ و بیشتر مدّت امامت خود را یا در زندان و یا تحت نظر جاسوسان و مأ موران حکومتى سپرى نمود.
و اگر هم بر حسب ظاهر آزاد مى شد، غیرمستقیم برخوردهاى حضرت و نیز رفت و آمد افراد را به حضور ایشان، تحت کنترل شدید قرار مى دادند.
امّا براى آن که افکار عمومى خدشه دار نگردد، به طور ریاکارانه در ظاهر و در موقعیّت هاى معیّن، حضرت را تکریم و تعظیم مى کردند.
ولى به هر حال کینه و خباثت و سخن چینى افراد کوردل، امام علیه السلام را به حال خود وا نگذاشت ؛ و سرانجام حضرت را به وسیله زهر مسموم و به شهادت رساندند.
و به همین جهات سیاسى و حکومتى، امام علیه السلام کمتر توانست، مسائل دین را در امور مختلف مطرح نماید و یا جلسات درس تشکیل دهد.
بدین جهت سخنان حضرت، نسبت به پدران بزرگوارش کمتر در بین کتب تاریخ و حدیث دیده مى شود.
و همچنین براى اثبات مظلومیّت حضرت، همین کافى است که دفن جسد مطهرّ آن بزرگوار نیز در خانه خود آن حضرت انجام گرفت .
خلفاء هم عصر: امامت آن حضرت با حکومت و ریاست هفت نفر از خلفاء بنى العبّاس به نام هاى: واثق، متوکّل، منتصر، مستعین، معتّز، معتمد و معتصم مصادف شد.
مام مظلوم علیه السلام اختلاف است ؛ ولى مشهور بین علماء گفته اند: شهادت آن حضرت، روز سوّم ماه رجب، سال 254 هجرى قمرى (5) مى باشد، که در زمان حکومت معتصم به وسیله زهر مسموم و به شهادت رسید؛ و جسد مطهّر و مقدّسش در شهر سامراء، در منزل شخصى خود حضرت دفن گردید.
فرزند: حضرت داراى چهار فرزند پسر به نام هاى: امام حسن عسکرى علیه السلام، حسین، محمّد و جعفر؛ و نیز یک دختر به نام عایشه بوده است .
نماز امام هادى علیه السلام: دو رکعت است، در هر رکعت پس از قرائت سوره حمد، هفتاد مرتبه سوره توحید خوانده مى شود؛ و پس از آخرین سلام، تسبیحات حضرت فاطمه زهراء علیها السلام گفته مى شود.(6)
و سپس نیازها و حوائج مشروعه خود را از درگاه خداوند متعال طلب مى نماید، که إنشاءاللّه بر آورده خواهد شد.
طلعت نور دهمین اختر امامت
البشارت که دَهُم حُجّت سبحان آمد |
شافع هر دو سرا، رهبر ایمان آمد |
سَروَر عالمیان، محور امکان آمد |
که جهان از رخ وى، روضه رضوان آمد |
پرتو مهر رخش، تا به زمین پیدا شد |
دسته هاى مَلک از عرش برین پیدا شد |
رهبر عالمیان، آن که جهان را سبب است |
تحت فرمان وى، افواج مَلک با ادب است |
طیّب و طاهر و هادى و نقىّاش لقب است |
خسرو مُلک عجم، قائد قوم عرب است |
شرع احمد ز وجودش به جهان پاى گرفت |
مهر وى در دل صاحب نظران جاى گرفت |
هم نبىّ خوى و علىّ صولت و زهراء عصمت |
حسنى حلم و حسین شجعت و سجّاد آیت |
باقرى علم و ز صادق به صداقت نِسبت |
کاظمى عفو و رضا خوى و جوادى همّت |
پدر عسکرى و جدِّ ولىّ عصر است |
آن که بر پرچم وى آیت فتح و نصر است (7) |
طلعت نور بین مکّه و مدینه
طبق آنچه تاریخ نویسان آورده اند:
یکى از اصحاب امام محمّد جواد علیه السلام - به نام محمّد بن فرج حکایت کند:
روزى حضرت ابوجعفر، امام جواد علیه السلام مرا در محضر مبارک خویش فرا خواند.
وقتى بر آن حضرت وارد شدم و نشستم، اظهار داشت: امروز قافله اى به این محلّ آمده است و تعدادى کنیز براى فروش همراه خود آورده اند.
و سپس کیسه اى را - که مبلغ شصت دینار در آن بود - تحویل من داد و ضمن فرمایشاتى، مطالبى را پیرامون کنیزى بیان نمود؛ و حالات و خصوصیّات آن کنیز را از جهت قیافه، قامت و لباس توصیف کرد.
بعد از آن که امام جواد علیه السلام، مطالب لازم را بیان نمود، به من دستور داد تا به سمت آن قافله حرکت کنم و آن کنیز مورد نظر را خریدارى نمایم .
پس طبق دستور حضرت حرکت کردم، هنگامى که به محلّ فروش کنیزان رسیدم، کنیزان را یکى پس از دیگرى تفحّص و جستجو کردم تا سرانجام، کنیز مورد نظر حضرت جواد علیه السلام را - که توصیف و معرّفى نموده بود - پیدا کردم .
و در نهایت، او را به همان مقدارى که حضرت داده بود خریدارى کرده و خدمت امام علیه السلام آوردم .
این کنیز نامش سمانه (جمانه ) بود؛ و طبق إقرار و اعتراف خودش، دست هیچ نامحرمى به او دراز نشده بود؛ و صحیح و سالم در خدمت امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت .
این همان کنیزى مى باشد که حضرت امام علىّ هادى علیه السلام از آن بانوى مجلّله، متولّد شد.
همچنین مورّخین و محدّثین به نقل از علىّ بن مهزیار و محمّد ابن فرج حکایت کنند:
ولادت پُر میمنت و با سعادت امام هادى علیه السلام همچون ولادت دیگر امامان و اوصیاء رسول خدا صلوات اللّه و سلامه علیهم، واقع شد.
و مادر آن حضرت، نیز یکى از زنان بافضیلت و باکمال زمان خویش بوده است، همان طورى که امام هادى علیه السلام، ضمن فرمایشاتى در رابطه با منزلت و مقام والاى آن بانوى مکرّمه و بزرگوار، چنین اظهار نمود:
مادرم، زنى با معرفت و با فضیلت بود؛ و نسبت به من معرفت کامل داشت و تمام مسائل و حقوق الهى را در همه موارد رعایت مى کرد، او اهل بهشت مى باشد.
و سپس افزود: تا قبل از پدرم، حضرت جواد الا ئمّه علیه السلام دست هیچ انسانى به او نزدیک نشده بود.
همچنین آورده اند:
منوّره مراجعت مى نمود، چون در محلّى به نام صُریا - سه فرسخ مانده به شهر مدینه طیّبه - رسیدند، نوزادى عزیز و مبارک به نام حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام، همانند دیگر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، پاک و پاکیزه ؛ و همچون جدّ بزرگوارش، امام موسى کاظم علیه السلام در حال بازگشت از شهر مکّه معظّمه به مدینه طیّبه، دیده به جهان گشود.(8)
فراهم شدن آب براى نماز
مرحوم شیخ حُرّ عاملى رضوان اللّه علیه، به نقل از کافور خادم حکایت کند:
در یکى از روزها حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى کافور! آن سطل را پر از آب کن و در فلان محلّ مخصوص که حضرت خود معیّن نمود بگذار، تا هنگام نماز به وسیله آن وضو بگیرم .
و بعد از این دستور، مرا براى انجام کارى روانه نمود و فرمود: هرگاه بازگشتى، سطل آب را در همان جائى که گفتم، بگذار تا براى وضوء گرفتن آماده باشد.
کافور خادم افزود: سپس آن حضرت، چون خسته بود در گوشه اى دراز کشید تا استراحت نماید؛ و در آن شب، هوا بسیار سرد بود.
ولى متأ سّفانه من فراموش کردم که طبق دستور آن حضرت، سطل آب را در آن محلّ معیّن شده بگذارم .
پس چون لحظاتى گذشت، متوجّه شدم که امام علیه السلام از جاى خود برخاسته است و در حال آماده شدن براى نماز مى باشد و من - چون سطل آب را فراهم نکرده بودم از ترس آن که روبروى هم نگردیم و احیاناً حرفى به من نزند - مخفى شدم .
ولى در پیش خود، خیلى احساس ناراحتى و شرمسارى مى کردم، که چرا آب را فراهم نکرده ام ؛ و به همین جهت مى ترسیدم که مورد سرزنش و ملامت حضرت قرار گیرم .
در همین افکار بودم، که ناگهان امام علیه السلام با حالت غضب مرا صدا نمود، با خود گفتم: به خدا پناه مى برم .
و هیچ عذرى نداشتم که مثلاً بگویم فراموش کردم ؛ و به هر حال پاسخ حضرت را دادم و جلو رفتم .
چون نزدیک شدم، فرمود: اى کافور! چرا چنین کرده اى، آیا نمى دانستى که من براى وضوء از آب گرم استفاده نمى کنم ؛ بلکه باید آب، عادى و سرد باشد، چرا آب را گرم کرده اى ؟!
با حالت تعجّب عرضه داشتم: اى مولا و سرورم ! به خدا قسم، من فراموش کردم که آب در سطل بریزم و حتّى دست به سطل نزده ام .
سپس حضرت فرمود: الحمدللّه، که خداوند متعال در هیچ حالى ما را فراموش و رها نمى کند و ما نیز سعى کرده ایم تا مستحبّات الهى را نیز انجام دهیم و در هیچ حالى آن ها را ترک نکرده ایم .(9)
آگاهى از درون اشخاص
همچنین مرحوم شیخ طوسى، راوندى و دیگر بزرگان به نقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حکایت کند:
روزى از روزها پدرم با عمویم با یکدیگر اختلاف کردند، درباره آن چهار روزى که در طول سال براى روزه گرفتن، نسبت به بقیّه روزها فضیلت و اهمّیتى بیشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحیح تصمیم گرفتند تا به ملاقات و زیارت حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صریا - نزدیک مدینه ساکن بود؛ و هنوز به شهر سامراء منتقل نشده بود.
به همین جهت، به قصد زیارت و ملاقات آن حضرت حرکت نمودند، هنگامى که وارد منزل امام هادى علیه السلام شدند و در محضر شریفش نشستند، حضرت قبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من آمده اید تا از روزهائى که در طول سال بهتر است، در آن ها روزه گرفته شود، سؤ ال نمائید؟
عرضه داشتند: بلى، یاابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط براى همین موضوع، آمده ایم .
حضرت فرمود: پس بدانید که آن ها چهار روز است: روز هفدهم ربیع الاوّل سالروز میلاد مسعود پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله، روز بیست و هفتم رجب سالروز بعثت حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله، روز بیست و پنجم ذى القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است که زمین از زیر کعبه الهى پهن و گسترده شد - .
و روز هیجدهم ذى الحجّه سالروز غدیر خُمّ - که پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله از طرف خداوند متعال، حضرت علىّ بن ابى طالب علیه السلام را به عنوان ((امیرالمؤ منین )) و خلیفه بلافصل خویش، منصوب و معرّفى نمود -.(10)
خبر از دگرگونى رؤ ساى حکومت
مرحوم کلینى، طبرسى و دیگر بزرگان به نقل از خیران ساباطى حکایت کنند:
در آن ایّام و روزگارى که حضرت ابوالحسن، امام علىّ نقىّ صلوات اللّه علیه در مدینه منوّره بود، به خدمت ایشان شرف حضور یافتم، حضرت ضمن صحبتهائى به من فرمود: از واثق چه خبر دارى ؟
عرضه داشتم: قربان شما گردم، ده روز قبل با او بودم و چون خواستم از او خداحافظى کنم، مشکلى نداشت ؛ بلکه در کمال صحّت و سلامتى بود.
امام علیه السلام فرمود: ولى مردم و اهل مدینه مى گویند که واثق مرده است .
پس فهمیدم که منظور حضرت از اهل مدینه، خودش مى باشد.
و سپس حضرت فرمود: از جعفر چه خبر دارى ؟
گفتم: در وضع بسیار بدى بود و در زندان به سر مى برد.
بعد از آن، امام علیه السلام اظهار داشت: او از زندان آزاد شده و به منصب ریاست خواهد رسید.
و آن گاه افزود: اکنون بگو که وضع محمّد بن زیّات چگونه است ؟
عرض کردم: و امّا محمّد بن زیّات بر مسند ریاست تکیه زده و مردم حکم او را نافذ مى دانند.
حضرت فرمود: او آینده خطرناکى را در پیش دارد؛ و پس از لحظه اى سکوت، افزود: باید مقدّرات الهى جارى گردد و چاره اى جز تسلیم در برابر آن نیست .
سپس امام هادى علیه السلام در ادامه فرمایشاتش افزود: اى خیران ساباطى ! تو را آگاه مى کنم بر این که واثق مرده است و متوکّل عبّاسى، جعفر را جایگزین او کرده ؛ و نیز دستور قتل محمّد بن زیّات را صادر و او را کشته اند.
عرض کردم: یاابن رسول اللّه ! چند روز مى شود که این جریانات و دگرگونى ها رخ داده است که ما نسبت به آن ها بى اطّلاع مى باشیم ؟
در جواب فرمود: شش روز بعد از آن که از عراق خارج گشتى، این وقایع رخ داده است .
خیران گوید: و چون از محضر مبارک حضرت بیرون آمدم، بررسى و تحقیق کردم، همان طورى که حضرت خبر داده بود، این وقایع و جریانات به وقوع پیوسته بود.(11)
نان در سفره و بلعیدن جادوگر
یکى از درباریان متوکّل - به نام زرافه - حکایت کند:
روزى درباریان متوکّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان که شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوکّل آورده تا با بازى هاى خویش او را سرگرم کند، چون وى اهل هوى و هوس بود.
روزى از روزها متوکّل به آن شخص هندى گفت: چنانچه علىّ بن محمّد هادى (صلوات اللّه و سلامه علیه ) را در جمع عدّه اى شرمنده و خجالت زده کنى، هزار دینار هدیه خواهى گرفت .
آن شخص شعبده باز هندى نیز درخواست متوکّل - خلیفه عبّاسى - را پذیرفت .
و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت کردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور یافتند، متوکّل مرا کنار خود نشانید؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانیدند.
همین که خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى متوجّه حضرت هادى علیه السلام شد و حرکات مخصوصى را انجام داد، که چون حضرت دست به سوى نان دراز مى نمود، نان پرواز مى کرد؛ و تمامى افراد مى خندیدند.
و این کار چند مرتبه تکرار شد، به ناچار، چون امام علىّ هادى علیه السلام چنین دید، به عکس شیرى که بر پرده دیوار نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: اى شیر! این دشمن خدا را بگیر و نابود کن .
پس ناگهان شیر به حالت یک حیوان واقعى در آمد و آن مرد شعبده باز هندى را بلعید.
و سپس حضرت خطاب به شیر کرد و فرمود: اکنون به حالت اوّل بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.
تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه، وحشت زده شده و متحیّرانه به یکدیگر نگاه مى کردند.
پس از آن، امام علیه السلام از جاى برخاست که از مجلس خارج شود، متوکّل گفت: یاابن رسول اللّه ! خواهش مى کنم بفرما بنشین و دستور دهید تا شیر آن مرد هندى را بازگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا سوگند، دیگر او را نخواهید دید، آیا دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چیره مى کنید؟!
و آن گاه، حضرت از آن مجلس خارج شد.(12)
پیدایش دو درخت بزرگ
همچنین یکى از درباریان متوکّل، معروف به ابوالعبّاس - که دائى نویسنده خلیفه بود - حکایت کند:
من با ابوالحسن، علىّ هادى علیه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبین بودم، تا آن که روزى متوکّل مرا به همراه عدّه اى براى احضار آن حضرت از شهر مدینه به سامراء بسیج کرد.
پس از آن که وارد شهر مدینه شدیم، به منزل حضرت وارد شده و پیام متوکّل عبّاسى را ابلاغ کردیم ؛ و حضرت هادى علیه السلام موافقت نمود که به سوى شهر سامراء حرکت کنیم .
پس از آن، از شهر مدینه به سمت سامراء خارج شدیم، هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود؛ و چون موقع حرکت، آب و غذا نخورده بودیم، مقدارى راه را که پیمودیم، پیشنهاد دادیم تا پیاده شویم و اندکى استراحت کنیم ؟
امام هادى علیه السلام فرمود: در این جا مناسب نیست، بهتر است که به راه خود ادامه دهیم تا به محلّى مناسب برسیم .
به همین جهت به حرکت خود ادامه دادیم تا این که در بیابانى قرار گرفتیم که هیچ آب و گیاهى یافت نمى شد و گرمى هوا و تشنگى و گرسنگى تمام افراد را بى طاقت کرده بود.
در این هنگام حضرت توجّهى به افراد نمود و اظهار داشت: چرا این قدر بى حال و ناتوان شده اید، چنانچه خسته، تشنه و گرسنه هستید، همین جا اُتراق کنید.
ابوالعبّاس گوید: من گفتم: یا اباالحسن ! در این صحراى بزرگ چگونه استراحت کنیم ؟
حضرت فرمود: همین جا مناسب است .
بنابر این، طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بودیم که ناگهان متوجّه شدیم در همان نزدیکى - کنار ما - دو درخت بسیار بزرگ با شاخه هاى زیاد بر زمین سایه افکنده و کنار یکى از آن ها چشمه اى است و آب آن بر زمین جارى مى باشد، که بسیار سرد و گوارا بود.
بسیارى از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندین مرتبه از این مسیر رفت و آمد کرده ایم ؛ ولى هرگز چنین چشمه و درختانى را در این مکان ندیده ایم .
و من بسیار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت خیره شده بودم که ناگهان تبسّمى نمود؛ و سپس روى مبارک خود را از من برگرداند.
با خود گفتم: این موضوع را باید خوب بررسى کنم ؛ لذا از جاى خود برخاستم و کنار یکى از آن دو درخت آمدم و شمشیر خود را زیر خاک پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روى آن ها نهادم، و بعد از آن آماده نماز شدم .
و چون افراد استراحت کردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگى افراد برطرف شده است، حرکت کنیم .
ه رفتیم، من بازگشتم ؛ ولیکن هیچ اثرى از درخت و چشمه آب نیافتم و شمشیر خود را برداشتم و به قافله، ملحق شدم و بسیار در فکر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند کرده و از خداوند خواستم که مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام قرار دهد.
در همین لحظه، حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابوالعبّاس ! بالا خره کار خود را کردى ؟
عرضه داشتم: بلى، یاابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشکوک بودم و الا ن به حقانیّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدایت یافتم .
حضرت فرمود: آرى چنین است، همانا افراد مؤ من و اهل معرفت، کمیاب هستند.(13)
نمایش لشکر امام در مقابل خلیفه
روزى متوکّل عبّاسى جهت ایجاد وحشت و ترس براى حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام و دیگر شیعیان و پیروان آن حضرت، دستور داد تا لشکریانش که تعداد نود هزار اسب سوار بودند، خود را مجهّز و صف آرائى کنند.
و پیش از آن، دستور داده بود تا هر یک از آن ها خورجین اسبش را پر از خاک نماید و در وسط بیایانى تخلیه کنند، که در نتیجه تپّه بسیار عظیمى از خاک ها درست شد.
چون لشکریان در اطراف آن صفّ آرائى کردند، متوکّل با حالتى مخصوص بالاى تپّه رفت ؛ و سپس امام علىّ هادى علیه السلام را نزد خویش احضار کرد، تا عظمت لشکر و قدرت خود را به آن حضرت نشان دهد؛ و به وى بفهماند که در مقابل خلیفه هیچ قدرتى، توان کمترین حرکت را ندارد.
همین که امام هادى علیه السلام کنار متوکّل عبّاسى قرار گرفت و آن صفوف فشرده و مجهّز را تماشا کرد، به او فرمود: آیا میل دارى من نیز لشکر خود را به تو نشان دهم ؟
متوکّل اظهار داشت: آرى .
بعد از آن، حضرت دعائى را به درگاه خداوند متعال خواند، پس ناگهان ما بین آسمان و زمین، از سمت شرق و غرب، لشکریانى مجهّز صفّ آرائى کرده و منتظر دستور مى باشند.
متوکّل با دیدن چنین صحنه اى مدهوش و وحشت زده گردید.
و چون او را به هوش آوردند، حضرت به او فرمود: ما با شما در رابطه با مسائل دنیا و ریاست، درگیر نخواهیم شد؛ چون که ما مشغول امور و مسائل مربوط به آخرت هستیم، به جهت آن که سراى آخرت باقى و أ بدى است و دنیا فانى و بى ارزش خواهد بود.
بنابر این، از ناحیه ما ترس و وحشتى نداشته باشید؛ همچنین گمان خلاف و بد درباره ما نداشته باشید.(14)
دریافت اموال در موقع مناسب
مرحوم شیخ حرّ عاملى رضوان اللّه تعالى علیه، به نقل از کتاب شریف مشارق اءنوار الیقین آورده است: دو نفر از اهالى شهر قم - به نام داوود قمّى و محمّد طلحى - حکایت کرده اند:
مقدار قابل توجّهى وجوهات، نذورات، هدایا و نیز جواهرات و دیگر اشیاء نفیس قیمتى توسّط مؤ منین قم و اهالى آن، نزد اینجانبان جمع شده بود تا براى حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام ارسال نمائیم .
و چون موقعیّتى مناسب فرا رسید، بار سفر را بستیم و به سوى شهر سامراء حرکت کردیم .
نار ما آمد و اظهار داشت: حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام دستور داد که بازگردید و به شهر خود مراجعت کنید، چون الا ن موقعیّت و فرصت مناسبى نیست ؛ و نمى توانید با ما دیدار و ملاقات داشته باشید، به دلیل آن که مأ مورین حکومتى مانع رفت و آمد افراد هستند.
پس به ناچار به سوى شهر قم مراجعت کردیم و کلیّه اموال وجواهرات را در جاى مناسبى مخفى و نگهدارى نمودیم.
مدّتى از این جریان گذشت و پیامى از جانب حضرت بدین مضمون رسید: اینک تعدادى شتر فرستاده ایم تا اموال و آنچه را که از ما نزد شما است، بر آن شترها حمل کنید و آن ها را رها نمائید؛ و کارى به آن ها نداشته باشید.
لذا طبق پیام و دستور حضرت سلام اللّه علیه تمامى اموال و جواهرات را بر آن شترها حمل نموده و آزادشان گذاشتیم و آن ها حرکت کردند و رفتند.
و از آن شترها خبرى نداشتیم تا آن که یک سال بعد، جهت ملاقات و زیارت امام علیه السلام به سامراء رفتیم و به منزل حضرت وارد شدیم .
و چون در محضر مبارک آن حضرت نشستیم، پس از احوال پرسى و مختصرى صحبت، فرمود: آیا مایل هستید آن اموال و جواهراتى را که براى ما فرستاده اید، مشاهده کنید؟
عرضه داشتیم: بلى، لذا حضرت نظر ما را به گوشه اى از منزل خویش متوجّه نمود، هنگامى که نظر افکندیم، تمامى آنچه را که فرستاده بودیم، تماما موجود بود.(15)
پیش گوئى از مرگ فرمانده گارد
همچنین مرحوم شیخ حرّ عاملى، به نقل از کتاب رجال مرحوم نجاشى رضوان اللّه تعالى علیهما آورده است: یکى از دوستان حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى صلوات اللّه علیه که در همسایگى آن حضرت زندگى مى کرده، حکایت کند:
ما شب ها با حضرت علىّ بن محمّد هادى علیه السلام جلوى منزلش جلسه و شب نشینى داشتیم و در مسائل مختلف، بحث مى کردیم تا آن که شبى از شب ها حادثه اى رُخ داد:
فرمانده گارد خلیفه عبّاسى که شخصى معروف بود، با غرور و تکبّر از جلوى ما به سوى منزلش رهسپار بود و مقدارى هدایاى ارزشمند که از خلیفه گرفته بود، به همراه داشت .
و نیز تعدادى سرهنگ و دیگر درجه داران و نگهبانان و پیش خدمتان، او را همراهى مى کردند.
همین که چشمش به حضرت هادى علیه السلام افتاد، نزد وى آمد و به آن حضرت سلام کرد و سپس رفت .
هنگامى که از ما دور شد، حضرت اظهار داشت: او با این حَشم خدم و به این تجمّلات مادّى دل خوش کرده و شادمان است ؛ ولى خبر ندارد که در همین شب، مرگ او را مى رباید و پیش از نماز صبح او را زیر خاک ها دفن مى کنند.
من و بقیّه افرادى که در آن مجلس حضور داشتیم، از این پیش گوئى حضرت سخت در تعجّب قرار گرفتیم .
و چون از جاى خود برخاستیم و از حضور آن حضرت خداحافظى کرده و رفتیم، با یکدیگر گفتیم: این یک پیش گوئى مهمّ و علم غیب بود که علىّ بن محمّد صلوات اللّه علیهما از آن خبر داد.
و بر همین اساس با یکدیگر متعهّد شدیم که چنانچه گفته حضرت صحّت نیافت و واقع نشد، او را به قتل رسانده و نابودش کنیم ؛ و سپس هر یک به منزل خود رفتیم .
رخاستم و از خانه بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است، جمعیّت زیادى را دیدم، که به همراه سربازان و نیروهاى حکومتى شور و شیون مى کنند و مى گویند: فرمانده گارد خلیفه، شب گذشته به جهت آن که خمر و شراب بسیارى نوشیده بود، هلاک گشته است و آماده تشییع و دفن او بودند.
من با خود گفتم: ((أ شهد أ ن لا إله إلاّ اللّه )) و به سوى منزل او حرکت کردم و صحّت پیش گوئى حضرت، برایم روشن گردید و از علاقه مندان و شیفتگان حضرتش گشتم .(16)
درمان مریض و مسلمان شدن پزشک نصرانى
یکى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادى صلوات اللّه علیه - به نام زید بن علىّ - حکایت کند:
روزى از روزها سخت مریض شدم، تا حدّى که دیگر نتوانستم حرکت کنم، لذا پزشکى نصرانى را بر بالین من آوردند و او برایم داروئى را تجویز کرد و گفت: این دارو را به مدّت دَه روز مصرف مى کنى تا مریضى ات برطرف و بهبودى حاصل شود.
پس از آن که پزشک نصرانى از منزل خارج شد، نیمه شب بود و کسى از طرز استفاده آن داروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى که متحیّر بودم، ناگاه شخصى جلوى منزل ما آمد و اجازه ورود خواست .
همین که وارد منزل شد، متوجّه شدیم که آن شخص غلام امام هادى علیه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت: مولا و سرورم فرمود: آن پزشک داروئى را که به تو داد و گفت مدّتى آن را مصرف کن تا خوب بشوى ؛ ولى ما این نوع دارو را فرستادیم، چنانچه آن را یکبار مصرف نمائى، انشاءاللّه به إذن خداود متعال خوب خواهى شد.
زید گوید: با خود گفتم: همانا امام هادى علیه السلام بر حقّ است و باید به دستورش عمل کنم .
به همین جهت، داروئى را که حضرت فرستاده بود مورد استفاده قرار دادم و چون آن را مصرف کردم، در همان مرتبه اوّل عافیت یافتم و داروى پزشک نصرانى را تحویلش دادم .
فرداى آن روز پزشک نصرانى مرا دید و چون حالم خوب و سالم بود و ناراحتى نداشتم، علّت بازگرداندن داروهایش را و نیز علّت سلامتى مرا جویا شد؟
پس تمام جریان را که امام هادى علیه السلام برایم داروئى فرستاد و اظهار نمود با یک بار مصرف خوب خواهم شد، همه را براى پزشک نصرانى تعریف کردم .
عد از آن، پزشک نصرانى نزد امام علىّ هادى علیه السلام حاضر شد و توسّط حضرت هدایت و مسلمان گردید و سپس اظهار داشت: اى سرور و مولایم ! این نوع درمان و دارو از مختصّات حضرت عیسى مسیح علیه السلام بوده است و کسى از آن اطّلاعى ندارد، مگر آن که همانند او باشد.(17)
اهمیّت عقیق و فیروزه در نجات از درندگان
یکى از بزرگان شیعه به نام ابومحمّد، قاسم مدائنى گوید:
روزى خادم حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام به نام صافى، براى من حکایت کرد:
در یکى از روزها خواستم به زیارت قبر امام علىّ بن موسى الرّضا صلوات اللّه علیهما شرفیاب شوم، نزد مولایم امام هادى علیه السلام رفتم و از آن حضرت اجازه گرفتم .
امام علیه السلام ضمن دادن اجازه، فرمود: سعى کن انگشتر عقیق زرد رنگ همراه داشته باشى که بر یک طرف آن ((ماشاء اللّه، لا قوّة إلاّ باللّه، اءستغفر اللّه )) و بر طرف دیگرش ((محمّد، علىّ)) نوشته شده باشد، تا از هر حادثه اى در أ مان گردى .
و سپس افزود: این انگشتر موجب سلامتى جسم و دین و دنیا خواهد بود.
پس طبق دستور حضرت، انگشترى با همان اوصاف تهیّه کردم و براى خداحافظى نزد آن بزرگوار آمدم، وقتى از خدمت آن حضرت مرخّص گشتم و مقدارى راه رفتم، پیامى براى من آمد که برگرد.
هنگامى که بازگشتم، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى صافى ! سعى کن انگشترى فیروزه، تهیّه نمائى و همراه خود داشته باشى، چون که در مسیر راه طوس و نیشابور شیرى درّنده سر راه قافله است و مانع از حرکت افراد مى باشد.
وقتى به آن محلّ رسیدى، جلو برو؛ و آن انگشتر فیروزه را نشان بده و بگو: مولایم پیام داد: از سر راه زوّار کنار برو، تا بتوانند حرکت نمایند.
سپس در ادامه فرمایش خود افزود: سعى کن نقش انگشتر فیروزه ات بر یک طرف آن ((اللّه المَلِک )) و بر طرف دیگرش ((المُلْک للّه الواحد القهّار)) باشد.
و پس از آن، فرمود: نقش انگشتر امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام چنین بوده است و خاصیّت فیروزه، امنیّت و نجات یافتن از درندگان و پیروزى بر دشمن خواهد بود.
صافى گفت: بعد از آن، خداحافظى نموده و به سمت خراسان حرکت کردم و آنچه را حضرت دستور داده بود، انجام دادم .
و هنگامى که از خراسان مراجعت نمودم، حضور امام علیه السلام شرفیاب شدم و بعضى جریانات را تعریف کردم .
حضرت فرمود: مابقى حوادث را خودت مى گوئى یا من بیان کنم ؟
عرض کردم: شما بفرمائید تا استفاده کنم .
ن حضرت آمده بودند، وقتى فیروزه را در دست تو دیدند آن را گرفتند و براى مریضى که داشتند بردند و در آب شستند و آبش را، مریض آشامید و سلامتى خود را باز یافت، سپس انگشتر فیروزه را برایت برگرداندند و با این که انگشتر در دست راست تو بود، در دست چپ تو قرار دادند.
و وقتى از خواب بیدار شدى، تعجّب کردى که چگونه انگشتر از دست راست به دست چپ منتقل شده است .
پس از آن، کنار بالین خود سنگ یاقوتى را یافتى که جنّیان آورده بودند، آن را برداشتى و اکنون به همراه دارى، آن یاقوت را بردار و به بازار عرضه کن، به هشتاد دینار خواهند خرید.
خادم گوید: آن هدیه جنّیان را به بازار بردم و به همان مبلغى که حضرت فرموده بود، فروختم .(18)
تبلیغ دین و زنده کردن پنجاه غلام
مرحوم ابن حمزه طوسى - که یکى از علماء قرن ششم است - در کتاب خود آورده است: شخصى به نام بلطون حکایت کند: من مسئول حفاظت خلیفه - متوکّل عبّاسى - بودم و نیروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن که روزى، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خلیفه هدیه آوردند.
متوکّل آن ها را تحویل من داد و گفت: آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى کامل داشته باشند، همچنین دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت کمک شود تا خود را مطیع و فدائى خلیفه بدانند.
پس از آن که یک سال سپرى شد و سعى و تلاش بسیارى در آموزش و پرورش و تربیت آن ها انجام گرفت، روزى در حضور خلیفه ایستاده بودم که ناگهان حضرت ابوالحسن، علىّ هادى علیه السلام وارد شد.
هنگامى که حضرت در جایگاه مخصوص قرار گرفت، خلیفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ایشان احضار کنم .
پس وقتى آن ها در مجلس خلیفه حضور یافتند و چشمشان به حضرت هادى علیه السلام افتاد، براى احترام و تعظیم در مقابل حضرت روى زمین به سجده افتادند.
متوکّل با دیدن چنین صحنه اى بى حال و سرافکنده شد و در حالى که توان راه رفتن نداشت، با زحمت مجلس را ترک کرد و با بیرون رفتن متوکّل، حضرت هم از مجلس خارج شد.
پس از گذشت ساعتى متوکّل مراجعت کرد و به من گفت: واى به حال تو! این چه کارى بود که غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال کن که چرا چنین کردند؟!
هنگامى که از غلامان سؤ ال کردم، که چرا چنین تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام دادید؟
اظهار داشتند: این شخص در هر سال یک مرتبه نزد ما مى آید و مسائل دین را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبلیغ احکام و معارف دین، نزد ما مى ماند، ما او را مى شناسیم، او خلیفه و وصىّ پیغمبر اسلام مى باشد.
امى آن پنجاه نفر کشته شوند، به همین جهت تمامى آن غلامان را سر بریدند؛ و فرداى آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادى علیه السلام رفتم، همین که نزدیک منزل رسیدم، دیدم شخصى جلوى منزل ایستاده که ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهى عمیق به من کرد و گفت: وارد شو!
موقعى که وارد منزل شدم، دیدم حضرت در گوشه اى نشسته و مشغول دعا و تسبیح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى بلطوم ! با آن غلامان چه کردند؟
عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر بریدند.
فرمود: آیا خودت دیدى که سر تمامى آن ها را بریدند و همه آن ها کشته شدند؟
پاسخ دادم: بلى، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آیا مایل هستى آن ها را زنده ببینى ؟
گفتم: آرى، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود که آن پرده را کنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببینى .
هنگامى که پرده را کنار زدم و وارد شدم، ناگهان دیدم که تمام آن افراد زنده شده اند و صحیح و سالم کنار هم نشسته اند و مشغول خوردن میوه مى باشند.(19)
جزاى خیانت احسان !
طبق آنچه محدّثین و مورّخین نقل کرده اند:
شخصى به نام بُریحه عبّاسى از طرف متوکّل، مسئولیّت امامت نمازجمعه شهر مدینه و مکّه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود؛ جهت تقرّب به دستگاه، نامه اى بر علیه امام علىّ هادى علیه السلام به متوکّل نوشت که مضمون آن چنین بود:
چنانچه مردم و نیز اختیارات مکّه و مدینه را بخواهى، باید حضرت علىّ هادى علیه السلام را از مدینه خارج گردانى، چون که او مردم را براى بیعت با خود دعوت کرده است ؛ و عدّه اى نیز اطراف او جمع شده اند.
و بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به این سخن چینى ها و گزارشات دروغین ؛ و این که شخص متوکّل نیز، دشمن سرسخت امام علىّ علیه السلام و فرزندانش بود، لذا یحیى فرزند هرثمه را خواست و به او گفت: هر چه سریع تر به مدینه مى روى و علىّ بن محمّد علیهما السلام را از مسیر بغداد به سامراء مى آورى .
مى گوید: در سال 243 به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهى کردند که از آن جمله همین بُریحه عبّاسى بود، مقدارى راه که رفتیم بُریحه جلو آمد و به امام علیه السلام عرضه داشت: فهمیده ام که مى دانى من با بدگوئى و گزارشات کذب نزد متوکّل، سبب خروج تو از مدینه شده ام، چنانچه نزد متوکّل مرا تکذیب نمائى و از من شکایتى کنى، تمام باغات و زندگى تو را آتش مى زنم و بچّه ها و غلامانت را نابود مى کنم .
آن حضرت، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو آبرو ریز و هتّاک نیستم، شکایت تو را به کسى مى کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است .
در این هنگام بُریحه با خجالت و شرمندگى، روى دست و پاى حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهى و تقاضاى بخشش کرد؟
امام هادى علیه السلام اظهار نمود: من تو را بخشیدم، و سپس به راه خود ادامه داد.(20)
هدایت شخص منحرف و مریض
عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است که معتقد بود به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گوید:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از این عقیده باطل خود دست برداشته و هدایت یافتم، با این توضیح که: هنگامى که به شهر سامراء وارد شدم، خواستم بر حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام حضور یابم و موضوع امامت عبداللّه اءفطح ؛ و نیز عقیده خودم را با آن حضرت در میان بگذارم، ولى موفّق به دیدار آن حضرت نشدم .
تا آن که روزى حضرت هادى علیه السلام را در بین راه ملاقات کردم ؛ ولى چون مأ مورین در اطراف حضور داشتند، نمى توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى که نزدیک من آمد، مسیر خود را به نوعى قرار داد که از مُحاذى و روبرو عبور نماید.
و چون مقابل من رسید، ناگهان روى مبارک خود را به طرف من گردانید و از داخل دهان مبارک خویش چیزى را، همانند آب دهان به سمت من پرتاب نمود که به سینه ام خورد و پیش از آن که بر زمین بیفتد، آن را گرفتم .
پس از آن که حضرت هادى علیه السلام به راه خود ادامه داد و رفت، آن را خوب نگاه کردم، دیدم که کاغذى است پیچیده ؛ وقتى آن را گشودم، دیدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقیده اى که دارى مباش، چون آن شخص استحقاق امامت و خلافت را نداشته و ندارد.
عبداللّه گوید: وقتى چنین برخوردى را از آن حضرت دیدم، الحمداللّه از عقیده باطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت هادى و دیگر ائمّه علیهم السلام معتقد شدم .(21)
همچنین آورده اند:
امام حسن عسکرى علیه السلام حکایت فرماید:
یکى از یاران و دوستان پدرم - امام هادى علیه السلام - مریض شد، پدرم به عیادت و دیدار او رفت و چون دید که دوستش درون بستر مشغول گریه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى بنده خدا! آیا از مرگ مى ترسى و هراسناک هستى ؟
مثل این که مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت کثیف و چرکین شده باشد به طورى که مرتّب تو را آزار برساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و یا در اثر جراهات، خون آلود شده باشى و بدانى که غیر از رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى، چه مى کنى ؟
آیا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسایش خویش، خوشحالى یا ناراحت خواهى بود؟
مریض اظهار داشت: مایل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى علیه السلام فرمود: مرگ نیز براى مؤ من همانند حمّام است که او را از گناهان و زشتى ها پاک مى گرداند و مرگ، آخرین لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همین که انسان مؤ من از این دنیا به جهان دیگرى برود، از هر نوع ناراحتى و غصّه اى نجات یافته و در شادمانى و آسایش کامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود: بعد از این سخن، مریض تسلیم مقدّرات الهى شد و دیگر شکایت و اظهار ناراحتى نکرد و پس از لحظاتى جان به جان آفرین تسلیم کرد.(22)
استجابت بعد از سه روز
مرحوم شیخ حرّ عاملى به نقل از مرحوم طبرسى رضوان اللّه تعالى علیهما آورده است: شخصى به نام حسین بن محمّد حکایت کند:
زیر دربار خلیفه عبّاسى بود، روزى به من گفت: خلیفه عبّاسى، ابن الرضا (یعنى ؛ حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام ) را تحویل زندان بان خود - به نام علىّ ابن کَرْکَر - داده است و من سخت براى آن حضرت مى ترسم، زیرا که علىّ بن کرکر شخصى بى رحم و بى باک است .
پس شنیدم که حضرت هادى علیه السلام با خداى خویش راز و نیاز و مناجات مى کرد؛ و در ضمن مناجات اظهار داشت: ((اءنا اءکرم على اللّه تعالى من ناقة صالح تمتّعوا فى دار کم ثلثة اءیّام ذلک وعد غیر مکذوب )).(23)
یعنى ؛ من در مقابل خداوند متعال از شتر و ناقه حضرت صالح علیه السلام گرامى تر و برتر هستم، در این دنیا بهره ببرید به مدّت سه روز، که این وعده اى حتمى و تخلّف ناپذیر است .
سپس حسین بن محمّد به نقل از دوستش افزود: من کلام و مفهوم سخن امام هادى علیه السلام را نفهمیدم که چه منظورى دارد و مقصودش چیست ؟
به حضرت عرضه داشتم یاابن رسول اللّه ! خداوند تو را عزیز و بزرگ قرار داده است ؛ منظورت از این سخنان چه بود؟!
حضرت در جواب اظهار فرمود: منتظر باش، بعد از سه روز، متوجّه خواهى شد.
و چون روز دوّم فرا رسید، حضرت را ضمن عذرخواهى، آزاد کردند.
همچنین روز سوّم عدّه اى بر خلیفه هجوم آورده و او را به قتل رساندند؛ و سپس فرزدنش منتصر را به جاى او نشاندند.(24)
ریگ بیابان یا طلاى سرخ
مرحوم قطب الدّین راوندى، طبرسى، ابن حمزه طوسى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى علیهم آورده اند:
یحیى بن زکریاى خزاعى به نقل از ابوهاشم جعفرى - یکى از اصحاب حدیث مى باشد - حکایت کند:
روزى از روزها به همراه حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام به بیرون شهر سامراء، جهت ملاقات با بعضى از طالبیّین خارج گشتیم .
پس در بیابان ساعتهائى را ماندیم و براى حضرت فرشى را پهن کردند و امام علیه السلام روى آن نشست ؛ و من نیز در نزدیکى آن حضرت نشستم و با یکدیگر مشغول سخن گفتن شدیم .
و من در بین صحبت ها و مذاکرات، اظهار داشتم: یاابن رسول اللّه ! همان طور که اطّلاع دارید، من تهى دست هستم و زندگى خود و خانواده ام را به سختى سپرى مى کنم .
ادى علیه السلام همین که سخن مرا شنید، دست مبارک خود را به سمت جائى که نشسته بود، دراز نمود و مشتى از ریگ هاى بیابان را برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! با این مقدار، زندگى و معاش خود را بگذران که خداوند متعال بر تو توسعه و برکت در روزى، عطا گرداند.
و سپس افزود: سعى کن که این موضوع، محرمانه و مخفى بماند و براى کسى بازگو و فاش نگردد.
ابوهاشم گوید: چون آن ریگ ها را در جیب خود ریختم و هنگامى که به منزل بازگشتم، نگاهى به آن ها انداختم، پس دیدم که همچون طلاى سرخ صیقل و جلا داده شده مى درخشد.
فرداى آن روز یکى از آشنایان زرگر را به منزل آوردم تا آن ریگ ها را امتحان و آزمایش کند.
همین که زرگر آن ها را مورد آزمایش قرار داد گفت: این ها از بهترین نوع طلاى سرخ است که به این شکل در آمده است، آن ها را از کجا و چگونه به دست آورده اى ؟!
در جواب، به او گفتم: این ها از قدیم الا یّام نزد ما بوده است .(25)
تقسیم گوسفند و طىّ الارض
شخصى از اصحاب امام علىّ هادى علیه السلام - به نام اسحاق جلاّ ب (گلاب گیر) - حکایت کند:
روزى طبق دستور آن حضرت، تعداد بسیارى گوسفند خریدارى کردم و سپس آن ها را در طویله اى بزرگ -که در گوشه اى از منزل ایشان بود- بردم.
پس از گذشت چند روز، امام علیه السلام مرا احضار نمود و به همراه یکدیگر وارد طویله شدیم و با کمک هم، گوسفندان را جدا و تقسیم مى کردیم و براى هر کسى که مورد نظر حضرت بود علامتى را قرار مى دادیم .
بعد از آن، تعدادى از آن گوسفندان را براى فرزندش و مادر او فرستاد، همچنین تعدادى دیگر از آن ها را براى اشخاصى که مورد نظر حضرت بودند، فرستاده شد.
سپس به محضر مبارک آن امام همام رفتم و اجازه خواستم تا به بغداد جهت زیارت و دیدار پدر و مادرم بروم ؟
حضرت فرمود: فردا را که روز عرفه است صبر کن و نزد ما باش، بعد از آن به دیار خویش خواهى رفت .
پس طبق فرمان حضرت، روز عرفه را در خدمت امام هادى علیه السلام بودم، همچنین شب عید قربان را هم در منزل آن حضرت ماندم و چون هنگام سحر فرا رسید، نزد من آمد و اظهار نمود: اى اسحاق ! بلند شو.
هنگامى که از خواب بلند شدم و چشم هاى خود را باز کردم، متوجّه شدم که در بغداد جلوى منزل پدرم مى باشم .
پس وارد منزل شدم و بر پدرم سلام کردم و با وى دیدارى تازه نمودم .
بعد از آن، چون دوستان و رفقایم به دیدار من آمدند، به آن ها گفتم: من روز عرفه را در شهر سامراء سپرى کردم ؛ و اکنون روز قربان را در بغداد نزد شماها هستم .(26)
خداوند بهترین یار و نگهبان
برخى از محدّثین و مورّخین در کتاب هاى خود آورده اند:
س از آن که سخن چینى بسیارى توسّط دنیاپرستان و ریاست طلبان، بر علیه امام علىّ هادى علیه السلام نزد متوکّل عبّاسى آشکار شد؛ و آن ها افزودند که آن حضرت در منزلش براى جذب اقشار مختلف نامه براى افراد مى فرستد و اسلحه جمع کرده اند تا بر علیه حکومت شورش و قیام کنند.
متوکّل چند نفر از تُرک هاى کُرد را مسلّحانه مأ مور کرد تا شبانه، به منزل حضرت حمله کنند و آن حضرت را پس از شکنجه در هر حالى که باشد، نزد متوکّل احضارش کنند.
هنگامى که مأ مورین داخل منزل امام علیه السلام هجوم آوردند، متوجّه شدند که حضرت در یک اتاق روى زمین نشسته و لباسى پشمین و خشن بر تن کرده و مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال مى باشد و نیز قرآن تلاوت مى کند.
پس طبق دستور خلیفه، حضرت را در همان حالت دست گیر کرده و نزد متوکّل آوردند و اظهار داشتند: چیزى در منزل او نیافتیم به جز آن که با چنین حالتى مشغول دعا و مناجات و تلاوت قرآن بود.
همین که متوکّل چشمش به جمال نورانى و باعظمت آن حضرت افتاد، بى اختیار از جاى خود برخاست و حضرت را محترمانه کنار خود نشانید.
و چون مشغول مِى گسارى بود، ظرف شراب را به حضرت تعارف کرد، امام علیه السلام فرمود: هنوز گوشت و پوست من آلوده به آن نگشته است، مرا از این کار معاف بدار.
متوکّل گفت: چند شعرى برایم بخوان و مجلس ما را به وسیله اشعار خود گرم بکن .
حضرت سلام اللّه علیه، به ناچار چند شعرى پیرامون بى وفائى دنیا و عذاب آخرت خواند؛ و متوکّل عبّاسى در همان حالت گریان شد و تمامى حاضران در مجلس نیز گریان شدند.
پس از آن، متوکّل از امام هادى علیه السلام عذرخواهى کرد و مقدار چهار هزار دینار تقدیم حضرت کرد؛ و سپس دستور داد تا ایشان را محترمانه به منزلش برسانند.(27)
شفاى خلیفه با دعاى امام
بسیارى از بزرگان همانند مرحوم کلینى، راوندى، طبرسى، ابن شهرآشوب و ... رضوان اللّه علیهم آورده اند:
روزى متوکّل عبّاسى سخت مریض شد و پزشکان از درمان وى عاجز شدند و او در بستر مرگ قرار گرفت، مادرش نذر کرد که چنانچه متوکّل شفا یابد، هدیه قابل توجّهى براى حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام إرسال دارد.
در همین اثناء فتح بن خاقان نزد متوکّل آمد و اظهار داشت: اکنون که تمام اطبّاء از درمان، عاجز مانده اند، آیا اجازه مى دهى که با ابوالحسن هادى علیه السلام نسبت به مداوا و درمان مرض و ناراحتى شما، مشورتى کنیم ؟
متوکّل پیشنهاد فتح بن خاقان را پذیرفت .
پس از آن، شخصى را خدمت حضرت فرستادند، تا موضوع را با وى مطرح نموده و دستورالعملى را جهت درمان متوکّل، از آن حضرت دریافت دارد.
هنگامى که ماءمور نزد امام علیه السلام آمد و موضوع را بیان کرد، حضرت فرمود: مقدارى سرگین گوسفند تهیّه و آن را با آب گلاب بجوشانند و سپس تفاله آن را روى زخم چرکین بگذارند، ان شاءاللّه سودمند خواهد بود.
همین که پزشکانِ معالج، چنین دستورالعملى را شنیدند، مسخره و استهزاء کردند.
فتح بن خاقان گفت: آیا ضرر هم دارد؟
گفتند: خیر، بلکه احتمال بهبودى هم در آن هست .
پس دستورالعمل حضرت را اجراء کردند و چون مقدارى از آن را روى زخم دُمل قرار دادند، پس از گذشت لحظاتى کوتاه سر باز کرد و مقدار زیادى خون و چرک از آن خارج شد و متوکّل آرام گرفت و با استفاده از طبابت امام هادى علیه السلام، سالم گشت .
وقتى که خبر سلامتى متوکّل به مادرش رسید، بسیار خوشحال شد ومبلغ ده هزار دینار به همراه یک انگشتر نفیس براى آن حضرت ارسال داشت.
ادى علیه السلام بسیار حسادت مى ورزید، نزد متوکّل رفت و نسبت به حضرت بدگوئى و سخن چینى کرد و نیز نسبت هائى را به آن حضرت داد، به طورى که متوکّل تحت تأ ثیر قرار گرفت و معتقد شد بر این که امام هادى علیه السلام براى یک شورش و کودتا مشغول جمع اسلحه و امکانات است .
به همین جهت، متوکّل به سعید حاجب دستور داد تا شبانه به منزل حضرت هجوم آورند و هر آنچه در منزل او یافتند، جمع آورى کرده و نزد متوکّل بیاورند.
سعید حاجب گوید: شبانه از دیوار منزل امام علیه السلام بالا رفتم و در آن تاریکى ندانستم چگونه فرود آیم، ناگهان متوجّه شدم که حضرت مرا با اسم صدا کرد و فرمود: صبر کن تا برایت چراغ بیاورم، سپس شمعى را روشن نمود و برایم آورد.
و من به راحتى از دیوار پائین آمدم ؛ و چون وارد بر حضرت شدم، دیدم که لباسى پشمین بر تن کرده و کلاهى بر سر نهاده و روى جانمازى از حصیر رو به قبله نشسته است .
هنگامى که چشمش به من افتاد، فرمود: مانعى نیست، برو تمام اتاق ها را جستجو کن .
سعید گوید: تمام اتاق ها و نیز وسائل حضرت را مورد بررسى قرار دادم و فقط دو کیسه - که یکى از آن ها به وسیله مهر و انگشتر مادر متوکّل ممهور شده بود - یافتم .
بعد از آن که همه جا را جستجو کردم و خدمت حضرت بازگشتم، فرمود: اى سعید! اطراف و زیر جانماز و همه جا را به خوبى جستجو بکن .
پس چون جانماز را برداشتم، شمشیرى در قلاف نهاده بود که آن را نیز به همراه دیگر اموال برداشتم و نزد متوکّل آوردم .
همین که متوکّل چشمش بر آن دو کیسه و مُهر مادرش افتاد، از مادر توضیح خواست که این ها چیست ؟
مادرش در پاسخ گفت: آن موقعى که مریض شده بودى، این ها را براى شفاى تو، نذر آن حضرت کردم ؛ و چون سلامتى خود را باز یافتى، آن ها را برایش ارسال داشتم .
پس متوکّل دستور داد تا کیسه اى دیگر ضمیمه آن ها شود و با تمامى آنچه آورده بودیم، براى امام هادى علیه السلام ارجاع و تحویل آن حضرت گردید.
سعید افزود: چون خدمت حضرت هادى علیه السلام بازگشتم، ضمن عذرخواهى و پوزش از جسارتى که کرده بودم، اموال را تحویل ایشان دادم .
و سپس حضرت فرمود: ظالمین جزاى ستم هاى خود را به زودى خواهند دید.(28)
تعیین و خریدارى همسر در بغداد
یکى از اصحاب و همسایگان امام هادى علیه السلام به نام بشر بن سلیمان حکایت نماید:
علیه السلام مرا به حضور طلبید، همین که نزد آن حضرت وارد شدم، فرمود: تو از خانواده انصار و از دوستان و علاقه مندان ما هستى، شما مورد اطمینان و وثوق ما بوده اید، چنانچه ممکن باشد، امروز مأ موریّتى محرمانه براى ما انجام بده و در آن فضیلتى را براى خود کسب نما.
ست دینار بود، تحویل من داد و سپس اظهار داشت: به سمت بغداد حرکت کن، چون وارد بغداد شدى کنار لنگرگاه رود دجله مى روى ؛ در آنجا کنیزفروشان، کنیزان خود را عرضه کرده اند و مأ مورین حکومتى و نیز عدّه اى از اشراف زادگان مشغول انتخاب و خرید کنیزان دلخواه خود هستند.
تو نزدیک نمى روى، بلکه از دور شاهد جریان باش تا آن که شخصى به نام عمر بن زید نَخّاس، کنیزى را با این خصوصیّات که دو پیراهن ابریشمین پوشیده براى فروش عرضه مى کند.
ولى کنیز امتناع مى ورزد و قبول نمى کند و هیچ کدام از خریداران را نمى پسندد؛ در همین موقع صدائى را به زبان رومى مى شنوى که مى گوید: به من بى حرمتى شد و آبرویم رفت .
و خریداران با شنیدن این سخن، سعى مى کنند که او را به هر قیمتى که شده خریدارى کنند؛ ولى او نمى پذیرد.
فروشنده به کنیز گوید: چاره اى جز فروش تو ندارم .
کنیز جواب دهد: صبر کن، شخص مورد علاقه ام خواهد آمد.
پس تو در همین لحظه نزد فروشنده مى روى و مى گوئى نامه اى برایت آورده ام و من وکیل صاحب نامه هستم، اگر مایل باشید من کنیز را براى صاحب نامه خریدارى مى کنم .
بشر بن سلیمان گوید: تمام آنچه را مولایم فرمود، انجام دادم و چون کنیز چشمش به نامه افتاد، گفت: مرا به صاحب همین نامه بفروش که من پذیراى او هستم و اگر چنین نکنى من خودکشى مى نمایم .
بعد از آن، کنیز را به همان مقدار پولى که حضرت داده بود خریدم و کنیز بسیار خوشحال و مسرور گشت و آن نامه را گرفت و مرتّب مى بوسید و بر چشم و صورت خود مى نهاد.
گفتم: اى کنیز! نامه اى که صاحب آن را نمى شناسى، چگونه برایش این همه احترام مى گذارى ؟!
گفت: تو نسبت به اولیاء خدا و فرزندان پیغمبران (صلوات اللّه علیهم ) معرفت و شناخت کافى ندارى، پس خوب گوش کن، تا تو را آگاه سازم .
و سپس افزود: من ملیکه، دختر یشوعا - پسر قیصر روم - هستم و جدّ مادریم، شمعون وصىّ و جانشین حضرت عیسى مسیح علیه السلام مى باشد.
جدّ من - قیصر - خواست تا مرا با پسر برادرش تزویج نماید که موانعى غیرطبیعى مانع آن شد و مجلس عقد و نیز مراسم جشن متلاشى گردید.
در آن شب، حضرت عیسى و شمعون علیهما السلام را در خواب دیدم که در قصر جدّم - قیصر - حضور دارند و حضرت محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله و نیز دامادش علىّ بن ابى طالب و تعدادى از فرزندانشان علیهم السلام وارد قصر شدند و با عیسى و شمعون مصافحه و معانقه کردند.
سپس حضرت محمّد صلى الله علیه و آله اظهار داشت: ما آمده ایم تا ملیکه - نوه شمعون - را براى فرزندم ابومحمّد امام حسن عسکرى علیه السلام خواستگارى نمائیم .
حضرت عیسى به شمعون فرمود: شرافت و فضیلت، به تو روى آورده است ؛ شمعون نیز پذیرفت و در همان مجلس خطبه عقد مرا جارى کردند.
از آن لحظه به بعد، من نسبت به ابومحمّد امام حسن عسکرى علیه السلام عشق و علاقه شدیدى در درون خود احساس کردم و این راز را مخفى نگه داشتم .
و هر روز و هر لحظه محبّت و علاقه ام شدّت مى گرفت تا جائى که سخت مریض شدم و تمام پزشکان را براى معالجه و درمانم آوردند؛ ولى از درمان ناراحتى من ناتوان گشتند.
پس از گذشت چند شب، حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها را در خواب دیدم که به همراه حضرت مریم سلام اللّه علیها به دیدار من آمده اند.
من به حضرت زهراء سلام اللّه علیها عرضه داشتم: چرا فرزندت ابومحمّد با من قطع رابطه کرده است ؛ و او را نمى بینم ؟
حضرت زهراء علیها السلام فرمود: تا هنگامى که مشرک و بر دین نصارى باشى، او نزد تو نخواهد آمد.
و سپس حضرت زهراء سلام اللّه علیه شهادتین را بر من تلقین نمودند و من گفتم: ((أ شهد أ ن لا إله إلاّ اللّه، و أ نّ محمّداً رسول اللّه )) و با اقرار و اعتقاد بر این کلمات، مسلمان شدم .
شب بعد که بسیار شیفته دیدار حضرت ابومحمّد علیه السلام بودم، او را در خواب دیدم و گفتم: بر من جفا نمودى، که مرا در آتش محبّت و عشق خودت رها کرده اى ؟
فرمود: چون مسلمان شدى، هر شب به دیدار تو خواهم آمد تا خداوند وسیله زناشوئى ما را فراهم نماید.
و مدّتى بعد از آن، لشکر اسلام بر ما هجوم آورد و با پیروزى آن ها ما اسیر شدیم، که امروز وضعیّت مرا این چنین مشاهده مى کنى ؛ و تا به حال هر که نام مرا جویا شده، گفته ام من نرجس هستم .
بشر بن سلیمان در پایان افزود: وقتى آن بانو را نزد حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام آوردم، خواهرش حکیمه را خواست و به او فرمود: این همان زنى است که قبلا اوصاف او را گفته بودم، پس آن دو حکیمه و نرجس همدیگر را در آغوش گرفته و یکدیگر را بوسیدند.
سپس امام هادى علیه السلام خواهرش حکیمه را مخاطب قرار داد و فرمود: اى حکیمه ! ملیکه را همراه خود بِبَر و احکام دین اسلام را به او بیاموز تا فرا گیرد.(29)
خبر از مرگ دشمن و اختصاص ایّام
مرحوم صدوق، راوندى و دیگر بزرگان آورده اند:
یکى از دوستان حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام به نام صقر بن ابودلف - ابن اُورمه - حکایت کند:
در دوران حکومت متوکّل عبّاسى راهى سامراء شدم و چون وارد شهر سامراء گشتم، حضور یکى از وزراى متوکّل به نام سعید حاجب رفتم تا بلکه بتوانم با مولایم امام هادى علیه السلام که در زندانِ وى ملاقاتى داشته باشم .
سعید حاجب گفت: آیا دوست دارى خدایت را مشاهده کنى ؟
گفتم: سبحان اللّه ! این چه حرفى است ؟!
خداوند متعال را هیچکس نمى تواند مشاهده کند.
سعید اظهار داشت: منظورم آن کسى است که شما گمان مى کنید او امام و پیشواى شما است، متوکّل او را تحویل من داده است تا او را به قتل برسانم و این کار را فردا انجام خواهم داد.
و پس از گذشت لحظاتى مرا داخل زندان بُرد، همین که وارد زندان شدم، حضرت را دیدم که بر قطعه حصیرى نشسته و مشغول عبادت و مناجات مى باشد، پس با حالت گریه سلام کردم و کنارى نشستم و به جمال نورانى آن حضرت نگاه مى کردم .
امام علیه السلام پس از جواب سلام، به من فرمود: اى صقر! براى چه اینجا آمده اى ؟
و چرا ناراحت و گریان هستى ؟!
در پاسخ گفتم: چون شما را در این مکان و با این حالت مى بینم ؛ و نمى دانم که آن ها چه تصمیمى درباره شما دارند؟!
حضرت فرمود: اى صقر! ناراحت مباش، آن ها هرگز به قصد خود نمى رسند، چون که بیش از دو روز دیگر زنده نخواهند ماند و کشته خواهند شد.
بعد از آن، از امام هادى علیه السلام پیرامون معناى حدیثى که از پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله وارد شده است که فرمود: با روزگار، دشمنى و عداوت روا مدارید که با شما دشمنى کند، سؤ ال کردم که مقصود چیست ؟
امام علیه السلام در جواب فرمود: بلى، منظور از روزگار، ما اهل بیت عصمت و طهارت هستیم که بجهت ما آسمان و زمین پابرجا مانده است .
ه عنوان سجّاد، علىّ بن الحسین و محمّد باقر و جعفر صادق، و چهارشنبه به عنوان موسى بن جعفر و علىّ بن موسى الرّضا و محمّد جواد و من، و پنج شنبه به عنوان فرزندم حسن و روز جمعه به عنوان فرزند پسرم مهدى موعود صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین تعیین گشته است .(30)
حکومت حقّ به دست با کفایت او ایجاد مى گردد و اوست که عدل و داد را بر زمین پهناور، گسترش مى دهد.
و سپس فرمود: آرى، این معناى حدیث بود، زود خداحافظى کن و برو که مى ترسم خطرى متوجّه تو گردد.
راوى گوید: به خدا قسم ! بیش از دو روز نگذشت که هر دوى آن دو نفر - یعنى متوکّل و سعید حاجب - کشته شدند و من خداوند متعال را شکر کردم .(31)
دو جریان تکان دهنده دیگر
محمّد بن حسن علوى حکایت کند:
در زمان طفولیّت به همراه پدرم جلوى درب ورودىِ ملاقات کنندگان متوکّل عبّاسى ایستاده بودم و جمعیّت انبوهى از اقشار مختلف نیز آماده ورود و ملاقات بودند.
در این بین، خبر آوردند که حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام مى خواهد وارد شود.
و دیده بودم که هر موقع حضرت از جلوى جمعیتى عبور مى نمود جمعیّت به پاس احترام و عظمت او سر پا مى ایستادند.
در آن روز عدّه اى تا شنیدند که امام هادى علیه السلام تشریف مى آورد، گفتند: ما از جاى خود حرکت نمى کنیم، چون او یک نوجوانى بیش نیست و بر ما هیچ مزیّت و فضیلتى ندارد.
ابوهاشم جعفرى که در آن جمع نیز حضور داشت و سخن آن ها را شنید، گفت: به خدا قسم ! همه ما و شما در مقابل او کوچک و ذلیل هستیم و هر وقت تشریف بیاورد و او را ببینید، از جاى خود حرکت مى کنید و به احترام او خواهید ایستاد تا عبور نماید.
در همین بین، حضرت وارد شد و همین که جمعیت چشمشان به وجود مبارک و جمال نورانى آن حضرت افتاد، از جاى برخاستند و با احترام و ادب ایستادند.
هنگامى که حضرت عبور نمود و رفت، ابوهاشم به افرادى که در اطراف او بودند، گفت: پس چه شد، شما که مى گفتید: ما حرکت نمى کنیم ؟!
در پاسخ گفتند: به خدا قسم ! همین که چشممان به حضرت افتاد و او را دیدیم، عظمت و شوکت او، ما را گرفت و بى اختیار از جا برخاستیم و احترام به جا آوردیم .(32)
همچنین مسعودى و دیگران حکایت کنند:
روزى از روزها متوکّل عبّاسى به بعضى از اطرافیان خود دستور داد تا چند حیوان از درّندگان را از جایگاه مخصوصشان - که در آنجا نگه دارى مى شدند، در حالتى که سخت گرسنه باشند - داخل حیات و صحن ساختمان مسکونى او بیاورند.
و چون حیوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام را نیز احضار نمایند.
همین که حضرت وارد صحن منزل متوکّل گردید، درب ها را بستند و درّندگان را با حضرت هادى علیه السلام تنها رها کرده تا آن که درّندگانِ گرسنه، او را طعمه خود قرار دهند.
هنگامى که حضرت نزدیک درّندگان رسید، تمامى درّندگان، اطراف حضرت به طور متواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارک خود آن ها را نوازش مى نمود و به همین منوال، لحظاتى را در جمع آن حیوانات سپرى نمود؛ و سپس نزد متوکّل رفت و ساعتى را با یکدیگر صحبت و مذاکره کردند.
و چون از نزد متوکّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحله اوّل درّندگان، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنى کرده و حضرت با دست مبارک خویش یکایک آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بیرون رفت .
سپس متوکّل هدایاى نفیسى را توسّط یکى از مأ مورین خود، براى حضرت روانه کرد.
بعضى از اطرافیان متوکّل، به وى گفتند: پسر عمویت ابوالحسن، هادى نزد درّندگان رفت و صدمه اى به او نرسید، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش کن .
متوکّل اظهار داشت: آیا شماها در انتظار مرگ من نشسته اید؟!
و سپس از تمامى افراد تعهّد گرفت که این راز را فاش نگردانند و کسى متوجّه آن جریان نشود.(33)
پوشش و پیش بینى باران
علىّ بن مهزیار اهوازى حکایت کند:
در یکى از روزها وارد شهر سامراء شدم در حالتى که مشکوک بودم که آیا مى توانم خدمت امام علىّ هادى علیه السلام برسم و او را ببینم و بشناسم، یا خیر؟
هنگام ورود به شهر سامراء متوجّه شدم که خلیفه عبّاسى در آن روز بهارى، قصد رفتن به صحرا و شکار دارد و مردم همگى لباس بهارى پوشیده اند.
در همین لحظات، شخصى را دیدم که لباس گرم زمستانى پوشیده و سوار بر اسبى مى باشد و موهاى دُم آن اسب را گره زده است .
مردم با حالت تعجّب به او نگاه مى کردند و با یکدیگر مى گفتند: این هواى صاف بدون آن که ابرى در آسمان باشد، مگر زمستان است که حضرت ابوالحسن هادى علیه السلام با این وضع و با این لباس از منزل بیرون آمده است ؟
و خلاصه هرکس به نوعى زخم زبان مى زد، تا این که همگى روانه صحرا شدند.
و من با مشاهده این جریان، با خود گفتم: اگر او امام باشد، پس چرا چنین لباسى پوشیده است ؟!
الى شهر بیرون رفتند و در صحرا مشغول تفریح گشتند، ناگهان ابرى عظیم نمایان شد و به شدّت باران بارید، که تمامى مردم خیس شدند و چون لباس چندانى نپوشیده بودند بسیار ناراحت شده و در زحمت قرار گرفتند، لیکن حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام کمترین آسیبى ندید.
در این موقع با خود گفتم: ممکن است او امام باشد و من باید از او سؤ الى کنم و ببینم چه عکس العملى را انجام مى دهد.
در همین لحظه که چنین فکرى به ذهنم خطور کرد، ناگهان از دور متوجّه شدم که آن حضرت نقاب بر صورت افکنده است، نیز با خود گفتم: اگر به من رسید و نقاب را از صورت خود برداشت، مى فهمم که او امام است .
نقاب را از چهره نورانیش برداشت و بدون آن که سؤ ال خود را مطرح کنم، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى علىّ بن مهزیار! چنانچه عرق، جنابت از حرام و غیر مشروع باشد و به لباس سرایت کرده باشد نمى توان با آن لباس نماز خواند؛ و اگر جنابت از حلال باشد، مانعى ندارد.
به همین جهت، یقین پیدا کردم که او حضرت ابوالحسن امام علىّ هادى علیه السلام است و دیگر شبهه اى نداشتم .(34)
پیامبران، و منصب امامت
ابویوسف یعقوب اهوازى معروف به ابن سکیّت گوید:
روزى به محضر مبارک امام علىّ هادى علیه السلام وارد شدم و عرض کردم: یاابن رسول اللّه ! چرا خداوند متعال، حضرت عیسى مسیح علیه السلام را به همراه لوازم و علوم طبّ و طبابت، و حضرت محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله را به همراه فصاحت و بلاغت مبعوث نمود؟
امام هادى علیه السلام فرمود: در زمانى که حضرت موسى علیه السلام مبعوث گردید بیشترین افراد آن زمان، اهل سحر و جادو بودند و حضرت به مقتضاى همان زمان آمد و سحر تمام ساحران را باطل نمود و حجّت خدا را بر ایشان ثابت کرد.
علیه السلام مردم مبتلا به امراض و ناراحتى هاى جسمى شده بودند که از درمان آن ها عاجز و ناتوان بودند، پس حضرت عیسى آمد و امراض صعب العلاجى را مانند پیسى و جذام و نابینایى را - که از درمان آن ها عاجز بودند - شفا داد و حتّى مردگان را به اذن خداوند متعال، زنده کرد.
ه مبعوث گردید، مردم ادیب و خطیب و شاعر بودند که با تمام فصاحت و بلاغت سخن مى گفتند و شعر مى سرودند، پس آن حضرت با کلامى بلیغ و فصیح و رسا در قالب موعظه و ارشاد، از طرف خداوند سبحان آمد که سخنش سرآمد تمام سخن ها بود و حجّت الهى را بر تمامى آن افراد تمام نمود.
ابن سکّیت گفت: به خدا قسم ! تاکنون شخصى مثل تو را، که این چنین پاسخ روشن و کافى گفتى، ندیده بودم ؛ اکنون مى خواهم بدانم که امروز حجّت خدا بر مردم چگونه است ؟
امام هادى علیه السلام فرمود: عقل سالم که به وسیله او بتوان صداقت و یا دروغ گوئى و نفاق افراد را شناخت و در نتیجه این که از هرکس و از هر سخنى تبعیّت ننماید.(35)
همچنین آورده اند:
محمّد بن حسن صفّار از شخصى که برادر رضاعى امام جواد صلوات اللّه علیه مى باشد، حکایت کند:
حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام در دورانى که پدرش در بغداد تحت نظر دستگاه حکومتى بود، به مکتب مى رفت و در کنار دیگران، نزد معلّم نامه مى نوشت و مى خواند.
روزى از روزها در حالى که مشغول خواندن نوشته خود بود، ناگهان مشغول گریستن گردید و سخت گریه مى نمود.
معلّم علّت گریه او را سؤ ال کرد؛ ولى حضرت جواب او را نداد و اجازه خواست تا نزد خانواده خویش، به منزل برود.
همین که وارد منزل شد، صداى گریه و شیون تمام افراد منزل به گوش رسید و پس از گذشت لحظاتى امام علیه السلام دو مرتبه به مکتب بازگشت .
پس علّت گریه اش را سؤ ال کردیم ؟
اظهار داشت: پدرم حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد صلوات اللّه علیه وفات یافت .
سؤ ال کردیم: از کجا و چگونه متوجّه شدى که پدرت رحلت نموده است ؟
فرمود: جلال و عظمتى از طرف خداوند متعال در من ظاهر گردید و در خود، یک نوع احساسى کردم - که قبل از آن چنین احساسى را نداشتم - و فهمیدم که پدرم وفات یافته و رحلت نموده است .
راوى گوید: سپس تاریخ روز و ماه را ثبت کردیم و پس از مدّتى که تحقیق کردیم معلوم شد، در همان روز و همان ساعتى که امام هادى علیه السلام گریان و غمگین شده بود، پدرش حضرت جواد الا ئمّه صلوات اللّه علیه وفات یافته بود.(36)
دعاى امام در حقّ اصفهانى
مرحوم قطب الدّین راوندى، ابن حمزه طوسى، إربلى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى علیهم به نقل از جماعتى از اهالى اصفهان مانند ابوالعبّاس احمد بن نصر و ابوجعفر محمّد بن علویّه آورده است: در شهر اصفهان شخصى بود به نام عبدالرّحمان - که یکى از شیعیان معروف به حساب مى آمد - و از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام بود؛ مخصوصاً که علاقه خاصّى نسبت به حضرت هادى سلام اللّه علیه داشت .
روزى به او گفتند: علّت تشیّع و علاقه تو به حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام چیست ؟
در پاسخ اظهار داشت: به دلائلى که خود شاهد بوده ام .
و سپس افزود: من شخصى فقیر و بى بضاعت بودم به طورى که نمى توانستم تشکیل خانواده دهم، به همین جهت به همراه قافله اى که عازم عراق و شهر سامراء بود، حرکت کردم تا به دربار خلیفه عبّاسى بروم، به امّید آن که شاید از طرف او برایم کمکى شود و مشکل من برطرف گردد.
چون به شهر سامراء وارد شدیم، جلوى دربار متوکّل رفته و منتظر وقت ملاقات ماندیم، در همان اَثناء گفته شد که حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام نیز از طرف خلیفه دعوت شده است تا به ملاقات وى آید.
ناگهان متوجّه شدم که حضرت در حال آمدن به دربار خلیفه مى باشد، تمامى افرادى که حضور داشتند مشغول تماشاى او گشتند و آن حضرت به آرامى از بین جمعیّت عبور مى نمود.
چون عبورش به من افتاد، نگاهى محبّت آمیز و عمیق به من انداخت و من آهسته، به طور مرتّب براى موفقیّت و سلامتى وجود مبارکش، دعا مى کردم .
همین که حضرت مقابل من قرار گرفت، به من فرمود: خداوند متعال دعایت را مستجاب نمود و عمرت را طولانى گرداند؛ و نسبت به ثروت و اموال برایت برکت قرار داد، همچنین فرزندانت نیز افزایش مى یابند.
در همین حال، لحظه اى تمام بدنم را رعشه فرا گرفت ؛ و دوستانم هر یک جویاى حالم بودند و مى گفتند: چه شده است ؟
و چرا چنین حالتى به تو دست داد؟
و من در پاسخ به ایشان مى گفتم: نترسید، چیزى نیست، انشاءاللّه که خیر است .
و پیرامون نیّت خود و مشکلاتى که داشتم با هیچکس سخنى نگفته بودم .
پس از آن که به اصفهان بازگشتیم، خداوند متعال درهاى رحمت و برکت را برایم گشود؛ و از هر جهت در رفاه و آسایش قرار گرفتم و صاحب ثروتى بسیار و عائله اى خوب و مورد علاقه ام گشتم .
و در حال حاضر داراى ده فرزند هستم و متجاوز از هفتاد سال از عمرم سپرى گشته است .
به همین دلائل یکى از علاقه مندان و مخلصین اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، مخصوصاً حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام گشته ام .(37)
بالا رفتن پرده با قدوم مبارک امام علیه السلام
مرحوم شیخ طوسى، ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:
متوکّل عبّاسى براى ایراد خطبه و سخنرانى در مسجد جامع حضور مى یافت و بعد از آن، نماز جماعت را اقامه مى نمود.
ن محمّد ملقّب به هریسة بالاى منبر نشسته و مشغول سخنرانى و خطبه خواندن است ؛ پس متوکّل صبر کرد تا سخنرانى او پایان یافت، بعد از آن خواست که نماز را به جماعت را اقامه نماید، آن شخص از منبر فرود آمد و گفت: هر که خطبه خوانده است، نیز باید نماز را اقامه نماید.
این شخص روزى به دربار متوکّل آمد و به او گفت: چرا علىّ بن محمّد امام هادى علیه السلام را اکرام و احترام مى نمائى و هنگام ورود به دارالخلافه پیش خدمتان شما پرده را برایش، بالا مى زنند، مردم با چنین برخوردى از طرف خلیفه، فکر مى کنند که او مستحقّ خلافت است .
بنابر این بهتر است که او هنگام ورود با دیگر افراد و اقشار مختلف مردم یکسان باشد.
پس از گذشت چند روزى از این جریان، امام هادى علیه السلام خواست وارد دارالخلافه متوکّل عبّاسى شود؛ و کسى نبود که پرده را براى حضرت بالا بزند، پس ناگهان بادى وزید و پرده را بالا بُرد و حضرت با حالتى آسوده، به مجلس متوکّل وارد شد.
ى که در مجلس حضور داشتند و بالا رفتن پرده را به وسیله وزش باد مشاهده کردند، به یکدیگر گفتند: این حالات - وزش باد - عادّى است ؛ پس هنگامى هم که حضرت خواست خارج شود نیز باد دیگرى وزید و پرده را بالا برد و در نتیجه، آن افراد در تعجّب و حیرت قرار گرفتند.(38)
شانس در شکستگى نگین انگشتر
مرحوم شیخ طوسى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم به نقل از کافور خادم حکایت نمایند:
منزل و محلّ مسکونى حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام در نزدیکى بازارچه اى بود که صنعت گران مختلفى در آن کار مى کردند، یکى از آن ها شخصى به نام یونس نقّاش بود که کارش انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام علیه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یاابن رسول اللّه ! من تمام اموال و نیز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم .
حضرت در حالتى که تبسّمى بر لب داشت، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پیش آمدى رُخ داده است ؟!
ه وزیر خلیفه - موسى بن بغا - نگین انگشترى را تحویل من داد تا برایش حکّاکى و نقّاشى کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائى برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است ؛ و مى دانم که موسى یا حُکم هزار شلاّق و یا حکم قتل مرا صادر مى کند.
امام هادى علیه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشایشى خواهد بود.
یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فرداى آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود که چه خواهد شد؟
و تمام بدنش مى لرزید و هراسناک بود از این که چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟
در همین احوال، ناگهان، مأ مورى آمد و نگین را درخواست کرد و اظهار داشت: بیا نزد موسى برویم که کار مهمّى دارد.
یونس نقّاش با ترس و وحشت عجیبى برخاست و همراه ماءمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارک امام هادى علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه ! هنگامى که نزد موسى رفتم، گفت: نگینى را که گرفته اى، خواسته بودم که براى یکى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى ؛ ولى اکنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن نگین را دو نیم کنى، که براى هر یک از همسرانم نگینى درست شود، تو را از نعمت و هدایاى فراوانى برخوردار مى سازیم .
امام هادى صلوات اللّه علیه تا این خبر را شنید، دست مبارکش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت: خداوندا! تو را شکر و سپاس مى گویم، که ما - اهل بیت رسالت - را از شکرگزاران حقیقى خود قرار داده اى .
و سپس به یونس فرمود: تو به موسى چه گفتى ؟
یونس اظهار داشت: جواب دادم که باید مهلت بدهى و صبر کنى تا چاره اى بیندیشم .
امام هادى علیه السلام به او فرمود: خوب گفتى و روش خوبى را مطرح کردى .(39)
وضعیّت وجوهات و اموال ارسالى از قم
مرحوم شیخ طوسى، ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان در کتاب هاى خود آورده اند:
یکى از راویان حدیث به نام ابوالحسن، محمّد منصورى حکایتى را از زبان عمویش تعریف کند که عمویش گفت: روزى نزد متوکّل - خلیفه عبّاسى - رفتم در حالى که مشغول مِى گُسارى بود؛ هنگامى که وارد شدم، مرا به تناول شراب دعوت کرد و من نپذیرفتم و امتناع ورزیدم .
پس به من گفت: چگونه است که با ابوالحسن، علىّ هادى سلام اللّه علیه هم پیاله مى شوى و مِى گُسارى مى کنى ؛ ولى با من که خلیفه هستم، امتناع مى ورزى ؟
اظهار داشتم: خیر، چنین نیست و با این تهمت ها نمى توانى آن حضرت را تضعیف کنى ؛ چون چیزى که ضرر داشته باشد او هرگز استفاده نکرده و نمى کند.
چند روزى از این جریان گذشت و فتح بن خاقان - که وزیر دربار خلیفه بود - مرا دید و گفت: براى متوکّل خبر آورده اند که اموال بسیارى به همراه وجوهات از طرف مردم قم مى آورند.
لذا متوکّل به من گفته است در صدد آن باشم تا هنگامى که آن اموال وارد شود، آن ها را مصادره کنیم ؛ و تو باید از هر طریقى که شده، زمان دقیق و کیفیّت ورود آن ها را برایم به دست آورى و مرا در جریان آن قرار بدهى .
تم و دیدم که بعضى از دوستان حضرت نیز در آنجا حضور داشتند، هنگامى که چشم حضرت بر من افتاد، تبسّمى نمود و اظهار داشت: اى ابوموسى ! غمگین مباش همین امشب اموال از قم وارد مى گردد و مطمئنّ باش که آن ها توان دستیابى بر اموال را ندارند، تو امشب نزد ما استراحت کن .
یه السلام مشغول خواندن نماز بود، همین که سلام نماز را داد مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوموسى ! وجوهات و اموال ارسالى از قم هم اکنون رسید و خادم مانع شده است که آن ها را نزد من بیاورند؛ بلند شو و برو بگو که آن مرد قمّى آنچه به همراه آورده است، تحویل دهد.
پس از جاى خود برخاستم و چون از منزل خارج شدم، شخصى را دیدم که خورجینى به همراه داشت، آن را گرفتم و نزد امام هادى علیه السلام آوردم .
سپس فرمود: به او بگو پالتوئى را که آن زن قمّى فرستاد و گفت: از جدّم مى باشد، آن را نیز تحویل بده .
لذا بیرون رفتم و آن پالتو را گرفتم ؛ و چون خدمت حضرت آوردم، فرمود: برو به او بگو که پالتو را عوض کرده اى، باید همان پالتوى اصلى را تحویل بدهى .
وقتى فرمایش حضرت را منتقل کردم، در جواب گفت: بلى، صحیح است، این پالتو را خواهرم دوست داشت و من آن را با پالتوى خودم عوض کردم، وقتى بازگشتم آن را نیز مى آورم .
محضر امام علیه السلام آمدم ؛ و چون حرف آن شخص قمّى را براى حضرت بازگو کردم، فرمود: به او بگو پالتو را در دیگر وسائل خود نهاده اى، آن را بیرون آور و تحویل بده .
وقتى سخن حضرت را براى او گفتم، رفت و پس از چند لحظه اى آمد و پالتو را تحویل داد و خود او نیز به همراه من نزد امام علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: چرا چنین کردى ؟
جواب داد: شکّى برایم به وجود آمده بود، خواستم به یقین برسم و عقیده ام خالص گردد.(40)
هیچ زمینى خالى از قبر نیست
یحیى بن هرثمه وزیر متوکّل عبّاسى حکایت کند:
روزى خلیفه مرا احضار کرد و گفت: باید سیصد نفر همراه خود بردارى و از طریق کوفه، عازم شهر مدینه گردى و ابوالحسن، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغداد بیاورى .
من نیز دستور خلیفه را اطاعت کرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امکانات لازم، حرکت کردیم .
در جمع افراد همراه، فرمانده حفاظتى - که مسؤ لیّت حفاظت اموال را داشت - در مسیر راه، مرتّب با کاتب من که شیعه بود، درباره مسائل مختلف، بحث و مناظره داشت و من بر گفتگوى آن ها نظارت کامل داشتم .
چون مقدار زیادى از راه را پیمودیم، فرمانده به کاتب گفت: آیا علىّ بن ابى طالب علیه السلام پیشواى شما، نگفته است: هیچ زمینى خالى از قبر نیست و در هر گوشه اى از زمین، گورستانى از انسان ها وجود دارد؟
آیا در این بیابان خشک و بى آب و علف، چه کسى زندگى کرده است تا بمیرد و دفن شود؟
من به کاتب گفتم: به راستى، آیا علىّ بن ابى طالب علیه السلام چنین گفته است ؟!
پاسخ داد: بلى، صحیح است .
پس گفتم: در این سرزمین آثار گورستانى نمایان نیست و سپس شروع کردیم به خندیدن ؛ و صحبت ها بر همین منوال ادامه یافت تا به شهر مدینه رسیدیم و به سمت منزل حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام روانه شدیم .
هنگامى که جلوى درب منزل رسیدیم، من تنها وارد شدم و نامه متوکّل را تحویل ایشان دادم .
حضرت پس از آن که نامه را گرفت، فرمود: مانعى نیست، تا فردا منتظر باشید.
چون فرداى آن روز خدمت ایشان رفتم - ضمن آن که فصل تابستان و هوا بسیار گرم بود - دیدم خیّاطى درون اتاق حضرت مشغول خیّاطى لباس هاى ضخیم زمستانى است .
و تمام سعى و کوشش شما بر این باشد که تا همین امروز لباس ها دوخته و آماده گردد و فردا صبح در همین موقع آن ها را تحویل بده، سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى یحیى ! شما نیز کارهایتان را انجام دهید و امکانات لازم را براى خود آماده کنید، تا آن که فردا حرکت کنیم .
ى گوید: من از حضور ایشان بیرون رفتم و با خود گفتم: در فصل تابستان، هواى به این گرمى و حرارت، حضرت لباس زمستانى تهیّه مى نماید، مثل این که او از مسافرت و مسیر راه اطّلاعى ندارد؛ حال، تعجّب از شیعیان است که از چنین کسى پیروى مى کنند و او را امام خود مى دانند.
فرداى آن روز هنگامى که آماده حرکت شدیم، حضرت به همراهان خود فرمود: تمام امکانات و لوازم مورد نیاز را بردارید و نیز پالتو و غیره را فراموش نکنید که مبادا در مسیر راه مشکلى پیش آید.
و سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى یحیى ! چنانچه آماده هستى، حرکت کنیم .
من بر تعجّبم افزوده شد که آن حضرت، پالتو و پوستین در این گرماى شدید براى چه به همراه مى آورد!؟
لىّ بن ابى طالب علیه السلام و گورستان مناظره داشتند، که ناگهان ابرى در آسمان پدیدار گشت و بالا آمد، به طورى که هوا تاریک گشت و صداى رعد و برق هاى وحشتناکى بین زمین و آسمان به گوش مى رسید، هوا یک مرتبه بسیار سرد شد که قابل تحمّل براى افراد نبود و در همین لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
امّا چون حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام و همراهانش لباس هاى گرم همراه داشتند و از قبل مهیّا بودند، پالتو و پوستین هاى خود را پوشیدند؛ و هیچ گونه ناراحتى نداشتند.
سپس آن حضرت دستور داد تا یک پالتو به من و نیز یک پالتو هم به کاتب دادند و هر دو پوشیدیم ؛ و به جهت سرماى شدید آن روز هشتاد نفر از نیروها و همراهان من هلاک شدند و مُردند.
هنگامى که ابرها کنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت، حضرت هادى علیه السلام به من فرمود: اى یحیى ! بگو: افرادى که هلاک شده اند، در همین مکان دفن شوند؛ و سپس افزود: خداوند متعال این چنین سرزمین ها را گورستان انسان ها مى گرداند.
م: یاابن رسول اللّه ! من به یگانگى خدا و نبوّت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله شهادت مى دهم ؛ و نیز اقرار مى نمایم که شماها خلیفه و حجّت خداوند بر روى زمین براى بندگان هستید؛ من تاکنون ایمان نداشتم ولى اکنون به برکت وجود شما ایمان آوردم و من نیز از شیعیان شما مى باشم .(41)
الاغ نصرانى و شیعه شدن پسرش
مرحوم قطب الدّین راوندى به نقل از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى رضوان اللّه علیهما حکایت کند:
شخصى نصرانى به نام یوسف بن یعقوب با وى معاشرت و هم نشینى داشت، روزى از روزها اظهار نمود: متوکّل - عبّاسى - مرا احضار کرده و نمى دانم از من چه مى خواهد، براى نجات از شرّ او با خود عهد کردم که مبلغ صد دینار نذر علىّ بن محمّد هادى علیه السلام کنم .
هبة اللّه موصلى گوید: سپس آن مرد نصرانى به سمت سامراء حرکت کرد و رفت ؛ و بعد از گذشت چند روزى، با خوشحالى و سرور به موصل مراجعت کرد، بعضى از دوستان به او گفتند: جریانت به کجا انجامید و چه گذشت ؟
پاسخ داد: هنگامى که به شهر سامراء رفتم، وارد مسافرخانه اى شدم و مرتّب در این فکر بودم که چگونه مبلغ صد دینار را به حضرت علىّ بن محمّد هادى علیه السلام برسانم که کسى مرا نشناسد و با چه حالتى نزد متوکّل بروم .
ر فرصتى که داشتم، با بعضى از مردم پیرامون اوضاع متوکّل و نیز امام هادى علیه السلام صحبتى انجام دادم ؛ و متوجّه شدم که حضرت تحت نظر مأ مورین حکومتى است و از منزل بیرون نمى رود، لذا متحیّر بودم که چگونه به منزل حضرت بروم تا ماءمورین و دیگر افراد مرا نشناسند.
ناگهان به فکرم رسید که سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر کجا خواست برود، شاید از این طریق منزل حضرت پیدا شود.
لذا پول ها را در دستمالى گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم، الاغ از خیابان ها و کوچه ها عبور کرد تا آن که جلوى خانه اى ایستاد و هر چه کردم تا حرکت کند، قدم از قدم برنداشت، از شخصى سؤ ال کردم این خانه مال کیست ؟
در جواب گفت: این جا خانه علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا علیه السلام مى باشد.
با خود گفتم: براى حقانیّت آن حضرت، چه علامت و نشانه اى بهتر از این خواهد بود.
در همین اثناء، غلام سیاهى از منزل خارج شد و گفت: آیا تو یوسف بن یعقوب هستى ؟
اظهار داشتم: بلى .
گفت: پیاده شو! وقتى از الاغ پیاده شدم، مرا به طرف سکّوئى که داخل دالان منزل بود هدایت نمود و گفت: اینجا بنشین تا بازگردم ؛ و خود به درون خانه رفت .
با خود گفتم: این دوّمین نشانه براى حقانیّت حضرت که چگونه نام من و نام پدرم را مى داند، با این که من در این شهر غریب هستم و کسى هم مرا نمى شناسد که از چه خانواده اى مى باشم ؛ و نیز تاکنون بر او وارد نشده و ارتباطى نداشته ام .
پس از آن که لحظاتى گذشت، همان غلام آمد و اظهار داشت: صد دینارى را که در دستمال پنهان کرده اى تحویل من بده، من نیز آن ها را تحویل غلام حضرت دادم و با خود گفتم: این هم دلیل و علامت سوّم براى حقانیّت آن حضرت .
هنگامى که غلام پول ها را تحویل گرفت و به درون منزل رفت، پس از گذشت لحظه اى دو مرتبه آمد و اظهار داشت: حضرت اجازه فرمود که وارد بشوى .
هنگامى که وارد اتاق حضرت هادى علیه السلام شدم، او را تنها یافتم که در گوشه اى نشسته و مشغول دعا بود.
ن که چشمش به من افتاد فرمود: اى یوسف ! عدّه اى از افراد فکر مى کنند که ولایت و محبّت ما خانواده - اهل بیت عصمت و طهارت - براى امثال شما که مسلمان نیستید، سودمند نمى باشد؛ ولى آن ها حقیقت را درک نکرده اند که ولایت و محبّت ما براى همگان، حتّى براى شماها مفید است .
بعد از نصایح و تذکّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى یوسف ! آنجائى که تو را احضار کرده اند و مى خواهى بروى برو و ترسى نداشته باش .
و سپس افزود: به همین زودى ها داراى فرزند پسرى خواهى شد که مایه رحمت و برکت خواهد بود.
بعد از آن، از حضور مبارک امام هادى علیه السلام خداحافظى کرده و خارج شدم .
و چون از منزل حضرت بیرون آمدم، راهى دربار خلیفه گشته و نزد متوکّل عبّاسى رفتم و هنگامى که ملاقات و دیدار با خلیفه تمام شد مراجعت کردم .
وانى شیعه و متدیّن و علاقه مند به ولایت و امامت گشته بود، خود را معرّفى کرد که من پسر یوسف بن یعقوب نصرانى هستم ؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت: من پس از مرگ پدرم مسلمان شده ام ؛ من همان کسى هستم که حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام بشارت مرا داده است .(42)
تصرّف و اظهار مافوق بشر
مرحوم شیخ مفید، کلینى، طبرسى و برخى دیگر از بزرگان در کتاب هاى خود آورده اند:
صالح بن سعید - که یکى از اصحاب و دوستان امام هادى صلوات اللّه و سلامه علیه - حکایت نماید:
روزى به ملاقات و دیدار حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام - در آن بازداشتگاهى که حضرت را زندانى کرده بودند - رفتم و پس از عرض سلام و احوال پرسى گفتم: یاابن رسول اللّه ! اى مولا و سرورم ! قربان شما گردم، دشمنان و مخالفان شما خواسته اند که نور شما اهل بیت را خاموش و نیروى ولایت و معنویّت را در جامعه تضعیف کنند.
پس به همین جهت است که شما را در این محلّ - بازداشتگاه، خان الصّعالیک - قرار داده اند.
حضرت فرمود: یاابن سعید! در همین حالتى که هستى ثابت باش و حرکت نکن تا برایت بگویم ؛ و سپس با دست مبارک خود به سمتى اشاره نمود و اظهار داشت: خوب نگاه کن و ببین چه چیزهائى را مشاهده مى کنى ؟
وقتى چشم انداختم و خوب نگاه کردم، باغى سرسبز و خرّم را دیدم، که در آن از انواع درخت هاى میوه دار و انواع ریاحین و گل هاى رنگارنگِ خوش بو وجود داشت .
و پیش خدمتان بسیارى در رفت و آمد بودند، همچنین پرندگان مختلف و دیگر حیوانات - مانند آهو و غیره - در آن باغ وجود داشت و نیز نهرهاى آب و چشمه هاى زلال، مرا چنان شیفته خود قرار داد و مرا مجذوب گردانید که دیگر نمى توانستم چشم بردارم .
سپس امام هادى علیه السلام فرمود: یاابن سعید! ما در هر حالت و وضعیّتى که باشیم، سرنوشتمان این چنین خواهد بود و بر این مشکلات و سختى ها طبق دستور الهى صبر خواهیم کرد.(43)
وساطت غیرمستقیم در رفع مشکل
مرحوم شیخ طوسى و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
شخصى به نام ابوالحسن، محمّد بن احمد به نقل از عمویش حکایت نماید:
روزى از روزها به قصد دیدار و ملاقات حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام حرکت کردم و چون بر آن حضرت وارد شدم عرضه داشتم: خلیفه، سهمیّه و جیره مرا به اتّهام این که از اطرافیان و دوستان شما مى باشنم، قطع کرده اند.
پس چنانچه ممکن باشد، از او بخواهید که سهمیّه مرا برگرداند، قبول مى کند؛ و همانند گذشته کمک هاى خود را نسبت به من پرداخت مى نماید.
حضرت در جواب فرمود: انشاءاللّه درست خواهد شد.
پس به منزل خود بازگشتم و چون شب فرا رسید، شخصى درب منزل آمد و دقّالباب کرد، وقتى درب منزل را گشودم، دیدم که فتح بن خاقان ماءمور متوکّل ایستاده است، هنگامى که چشمش به من افتاد، گفت: در منزل خود چه مى کنى ؟
زود باش، که خلیفه تو را احضار کرده است، پس به همراه او راهى دربار متوکّل شدیم و چون بر او وارد شدیم دیدم نشسته است و منتظر من مى باشد.
پس همین که چشمش به من افتاد، اظهار داشت: اى ابوموسى ! ما همیشه به یاد تو هستیم ؛ لیکن تو ما را فراموش کرده اى، اکنون بگو که از ما چه طلب دارى ؟
گفتم: کمک هاى گوناگونى که تاکنون بر من مى شده است، آن ها را قطع نموده اند؛ پس دستور داد که کمک ها و سهمیّه من همانند سابق و بلکه چند برابر افزایش و پرداخت شود.
سپس از نزد خلیفه خداحافظى کرده و بیرون آمدیم ؛ و به فتح بن خاقان گفتم: آیا علىّ بن محمّد هادى علیهما السلام امروز اینجا آمده است ؟
اظهار داشت: خیر.
گفتم: آیا نامه اى براى خلیفه نوشته است ؟
پس جواب داد: خیر.
بعد از آن، راهى منزل خویش گشتم و فتح بن خاقان نیز به دنبال من آمد و گفت: شکّى ندارم که تو از حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام تقاضا کرده اى که برایت دعا نماید و دعاى آن حضرت مستجاب شده است، پس خواهش مى کنم که از او تقاضا کنى تا براى من نیز دعا نماید.
هنگامى که به محضر مبارک امام هادى علیه السلام وارد شدم و سلام کردم، فرمود: اى ابوموسى ! آیا مشکلت برطرف شد و خوشحال گردیدى ؟
عرضه داشتم: بلى، یاابن رسول اللّه ! اى سرورم ! به برکت دعاى شما راضى و قانع شدم .
سپس حضرت نیز مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اوند متعال نسبت به ما اهل بیت - عصمت و طهارت - آگاه است که ما در مشکلات به غیر از او رجوع نمى کنیم، همچنین در ناملایمات و گرفتارى ها فقط به او توکّل و تکیه مى نماییم، بنابر این هرگاه تقاضا و خواسته اى داشته باشیم خداوند متعال از روى لطف و تفضّل مستجاب مى نماید.
بعد از آن، به حضرت عرضه داشتم: فتح بن خاقان به من التماس دعا گفت، که از شما تقاضا کنم تا برایش دعا نمائى .
لسلام فرمود: فتح در ظاهر با ما دوستى مى نماید ولى در واقع از ما بیگانه است، ما براى کسى دعا مى کنیم که خالص، تحت فرمان خداوند سبحان باشد و اِقرار و اعتقاد به نبوّت حضرت محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله داشته ؛ و نیز اعتراف به حقوق ما اهل بیت رسالت داشته باشد.
سپس حضرت افزود: من براى تو دعا کردم و خداوند متعال آن را مستجاب گرداند.
در پایان از آن حضرت، تقاضا کردم و عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه ! چنانچه ممکن باشد، دعائى را به من تعلیم نما که هرگاه بخوانم، دعایم مستجاب شود؟
پس حضرت فرمود: این دعائى را که به تو تعلیم مى دهم، من خود زیاد مى خوانم و از خداوند متعال خواسته ام، که هرکس آن را بخواند ناامید نگردد:
مَد، وَ یا کَهْفى وَ السَّنَد، وَ یا واحِدُ یا اءحَدُ، وَ یا قُلْ هُوَ اللّهُ اءحَدٌ، اءسْاءلُکَ اللّهُمَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ، وَ لَمْ تَجْعَلْ فى خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اءحَداً، اءنْ تُصَلِّیَ عَلَیْهِمْ، وَ تَفْعَلَ بى، کیت و کیت )).(44)
پیدایش آب و نجات همراهان
مرحوم شیخ حرّ عاملى به نقل از علىّ بن الحسین مسعودى از کتاب إثبات الوصیّه آورده است: یکى از وزراى متوکّل عبّاسى - که به نام یحیى بن هرثمه معروف مى باشد - حکایت کند:
در آن مسافرتى که از شهر مدینه منوّره حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام را به سوى شهر سامراء به همراه تعدادى از افراد حرکت مى دادیم، در مسیر راه کرامات و کارهاى عجیبى از آن حضرت نمایان شد که همگان را به حیرت و تعجّب در آورد.
یکى از آن کرامات و معجزات حضرت، این بود که در مسیر راه، هوا بسیار گرم و نیز آب قافله تمام شده بود، به حضرت عرضه داشتیم که تشنگى و گرماى هوا افراد را از پاى در آورده است، اگر ممکن است چاره اى بیندیشید.
امام علیه السلام فرمود: در همین نزدیکى ها آب گوارائى است و سپس دستور داد که مسیر انحرافى را برویم، پس مقدارى راه رفتیم و به صحرائى رسیدیم که بسیار سرسبز و خرّم، داراى درختان و گیاهان و چشمه هاى زلالى بود.
تمام افراد از دیدن آن در تعجّب قرار گرفتند، چون تاکنون در آن حوالى، چنان درختان و چشمه هائى را ندیده و نشنیده بودند.
پس تمامى افراد از مَرکب هاى خود پیاده شده و آب نوشیدیم و نیز حیوانات خود را آب داده و ظرف هاى خود را که همراه داشتیم، پُر از آب کرده و حرکت نمودیم .
یحیى گوید: مقدارى که راه رفتیم و از آن محلّ دور شدیم، ناگهان متوجّه شدم که شمشیرم را کنار چشمه آب نهاده و فراموش کرده ام که آن را بردارم .
لذا به غلام خود گفتم که بازگرد و شمشیر مرا بیاور، هنگامى که غلام رفت و شمشیر را آورد، گفت هیچ اثرى از درخت و چشمه وآب وجود نداشت.
پس نزدیک حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام آمدم و چون خبر غلام را برایش نقل کردم، حضرت نگاهى به من کرد و سپس تبسّمى نمود.(45)
پیش بینى مهمّ در آزادى از زندان
مرحوم طبرسى، راوندى، إربلى، ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
یکى از اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادى صلوات اللّه علیه به نام محمّد بن فرج رُخجى حکایت کند:
روزى امام علیه السلام برایم نامه اى را به این مضمون فرستاد:
اى محمّد! مسائل و امور خود را بررسى کن و تجهیزات لازم را فراهم ساز.
هر چه فکر کردم منظور امام علیه السلام چیست، متوجّه نشدم تا آن که پس از گذشت چند روز، مأ مورى از طرف حکومت آمد و مرا به زندان برد و دست و پایم را با زنجیر بستند و تمام اموالم را ممنوع التّصرف اعلام کردند.
مدّت هشت روز با چنان حالتى در زندان به سر بردم، تا این که نامه اى دیگر از آن حضرت در زندان به دستم رسید که در آن مرقوم فرموده بود: اى محمّد! سعى کن در ضلع غربى زندان سُکنى و منزل ننمائى .
هنگامى که نامه را خواندم بسیار تعجّب کردم و با خود گفتم: من در زندان هستم و امام علیه السلام براى من چنین مطلبى را مى نویسد، در صورتى که سرنوشت من معلوم نیست .
چون دو سه روزى از آمدن نامه حضرت گذشت، ماءمورى آمد و زنجیرهائى که بر دست و پاى من بود باز کرد و مرا از زندان آزاد گردانید، بعد از آن، نامه اى براى امام هادى علیه السلام فرستادم تا از خداوند متعال درخواست نماید اموال و ثروتم را بازگردانند.
حضرت در جواب نامه من، مرقوم فرمود: به همین زودى اموال تو را به تو بر مى گردانند و اگر هم آن ها را به تو ندهند، ضرر و زیانى به تو نخواهد رسید، چون تو از آن ها بهره اى نخواهى برد.
ست - گوید: هنوز محمّد بن فرج به عسکر - یعنى سامراء - نرسیده بود که دستور آزادى کلیّه اموالش صادر شد، ولى پیش از آن که نامه رفع ممنوعیّت از اموال به دستش برسد مرگ او را ربائید و از دنیا رفت و طبق پیش بینى امام علیه السلام بهره اى از أ موال خود نبرد.(46)
هدایت گمراه با سخنى کوتاه
مرحوم طبرسى، راوندى، ابن شهرآشوب، شیخ حرّ عاملى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:
شخصى بود به نام جعفر بن قاسم هاشمى از أ هالى بصره که از سران واقفیّه به حساب مى آمد.
روزى حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام او را در یکى از کوچه هاى شهر سامراء دید، هنگامى که نزدیک یکدیگر مُواجه شدند، حضرت به او اشاره کرد و فرمود:
تا چه مدّتى در خواب هستى ؟
آیا زمان آن فرا نرسیده است که از خواب بیدار شوى ؟
جعفر گوید: همین که امام علیه السلام چنین سخنى را با من مطرح نمود، ناگهان درون من تحوّلى به وجود آمد.
پس از گذشت چند روزى، براى یکى از فرزندان خلیفه ناراحتى پیش آمد و نذر کرد که سفره ولیمه اى پهن کند و افراد را براى خوردن طعام دعوت نماید.
امام هادى علیه السلام نیز در بین دعوت شدگان بود؛ و چون حضرت وارد مجلس شد تمام افراد به جهت عظمت و احترام او سکوت کرده و مجلس آرامش یافت .
در آن مجلس جوانى حضور داشت که متلک گو و اهل مزاح و مسخره بازى بود، وقتى آن عظمت و جلال حضرت و سکوت مجلس را مشاهده کرد، مشغول شوخى و گفتن متلک (و جُک ) شد و افراد را مى خندانید.
حضرت به آن جوان خطاب کرد و فرمود: این چه کارى است که انجام مى دهى ؟
آیا با این روش شادمان هستى ؟
حال آن که از یاد خداوند متعال غافل شده اى ! تو بعد از سه روز دیگر در بین أ هل قبور و مردگان دفن خواهى شد.
تمام افرادى که در مجلس حضور داشتند، مبهوت گشته و گفتند: این بهترین دلیل بر حقانیّت اوست، باید صبر کنیم و ببینیم نتیجه چه خواهد شد.
جوان با شنیدن این سخن از حرکات ناشایسته خود پشیمان شد و دست برداشت و افراد غذاى خود را میل کردند.
فرداى آن روز جوان مریض شد و سپس مُرد، روز سوّم او را در قبرستان دفن کردند.(47)
تواضع، نشانه عظمت و حقانیّت
شخصى بود به نام زید بن موسى که به طور مرتّب ادّعاى خلافت داشت و نزد عمر بن فرج - والى خلیفه عبّاسى - اظهار مى داشت که ابوالحسن، هادى علیه السلام جوانى بى تجربه است، من عموى پدر او هستم و این مقام شایسته من است .
چرا این قدر او را تعظیم و احترام مى کنید و او را بالاى مجلس مى نشانید؟!
عمر بن فرج در یکى از روزها موضوع را براى حضرت هادى صلوات اللّه علیه مطرح کرد.
امام علیه السلام فرمود: یک روز این کار را انجام بده، او را بالاى مجلس بنشان و جاى مرا همان پائین مجلس قرار بده ؛ و سعى کن که همین فردا چنین برنامه اى اجراء شود.
چون فرداى آن روز شد، والى، حضرت را بالاى مجلس قرار داد و موقعى که حضرت در جاى خود نشست، هنگامى که زید بن موسى وارد شد، سلام کرد و جلوى امام هادى علیه السلام با حالت تواضع و خشوع نشست .
و فرداى آن روز که پنج شنبه بود، اوّل زید بن موسى وارد مجلس شد و او را در بالاى مجلس جاى دادند و سپس امام هادى علیه السلام وارد شد.
ن که حضرت وارد مجلس گردید و زید، چشمش به آن حضرت افتاد، بى اختیار از جاى خود حرکت کرد و ایستاد و بعد از آن، کنار رفت و امام علیه السلام را در صدر مجلس، بر جاى خود نشانید، و خود در کمال فروتنى و تواضع در مقابل عظمت آن حضرت علیه السلام، روى زمین نشست .(48)
آشنائى به زبان ها و تعلیم به دیگران
مرحوم طبرسى، راوندى، ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:
ابوهاشم جعفرى یکى از اصحاب امام علىّ هادى علیه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حکایت کند:
در آن زمانى که عدّه اى از آشوب گران در زمان ریاست و حکومت واثق - خلیفه عبّاسى - براى دست گیرى عرب هاى بیابان نشین و ظلم و اذّیت آن ها، وارد شهر مدینه منوّره شدند.
در آن روز، من در محضر شریف حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام بودم، به من خطاب کرد و فرمود: اى ابوهاشم ! برخیز، تا با همدیگر بیرون برویم و این افراد آشوب گر و نیز سردسته آن ها را ببینیم که در چه وضعیّتى هستند.
من نیز به همراه حضرت حرکت کردم و چون از منزل خارج شدیم، مختصرى راه رفتیم و کنارى ایستادیم .
در همین بین، سردسته آن ها رسید و امام علیه السلام به زبان تُرکى با او صحبت کرد، ناگهان متوجّه شدم که او از اسب خود پیاده شد و دو دست مبارک حضرت را گرفت و بوسید.
من جلو رفتم و او را قسم دادم و اصرار کردم که بگو: این مرد چه سخنى با تو گفت که از اسب پیاده شدى و این چنین تواضع کردى ؟
گفت: این مرد پیغمبر است ؟
گفتم: خیر، پیغمبر نیست .
سپس اظهار داشت: این مرد مرا با نامى صدا کرد که در طفولیّت، در شهرهاى خودمان مرا به آن نام صدا مى کردند و کسى از آن اطّلاعى نداشت و آن را نمى دانست، مگر این مرد.(49)
همچنین مرحوم قطب الدّین راوندى و ابوحمزه طوسى به نقل از ابوهاشم جعفرى حکایت کند:
روزى از روزها به محضر مبارک حضرت ابوالحسن هادى صلوات اللّه علیه وارد شدم و پس از عرض سلام نشستم .
پس از گذشت لحظاتى، حضرت با من به زبان هندى صحبت فرمود؛ ولى من نتوانستم پاسخ فرمایشات وى را بدهم، چون به زبان هندى آشنا نبودم .
در همین اثناء، متوجّه شدم که ظرفى پُر از سنگ ریزه در کنار امام علیه السلام قرار دارد، حضرت یکى از آن ریگ ها را برداشت و درون دهان مبارکش نهاد و آن را مقدارى مکید و سپس همان ریگ را به من عطا نمود و فرمود داخل دهان خود بگذار.
دستور حضرت، آن ریگ را داخل دهان خود نهادم و قبل از آن که از محضر شریف آن حضرت مرخّص شوم، حالتى را در خود احساس کردم، مثل این که مى توانم غیر از عربى هم سخن بگویم و در همان موقع به هفتاد و سه زبان، سخن گفتن را فرا گرفتم که یکى از آن ها زبان هندى بود.(50)
مرگ خلیفه ظالم بعد از سه روز
حکّام بنى العبّاس بسیار خودخواه و ریاست طلب بودند و براى دست یافتن به امیال نفسانى خود، از انجام هر کارى دریغ نمى ورزیدند و هر روز به نوعى حرکت مى کردند، خصوصاً نسبت به بنى هاشم و ائمّه اطهار علیهم السلام اذیّت و آزارهاى روحى و جسمى زیادى روا مى داشتند.
نى العبّاس بود و در زمان امامت حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام ریاست مى کرد، براى آن که بنى هاشم را در جامعه، خوار و ذلیل جلوه دهد، روز عید فطر دستور داد تا تمام افراد بنى هاشم با پاى برهنه جلوى خلیفه (یعنى ؛ شخص متوکّل ) همانند بَردگان، پیاده راه بروند.
و تصریح کرده بود بر این که حضرت ابوالحسن، علىّ بن محمّد علیهما السلام نیز باید همانند دیگر افراد بنى هاشم با پاى برهنه حضور داشته باشد.
و چون حضرت ناراحتى داشت و نمى توانست روى پاى خود بایستد، با تکیه بر یکى از دوستانش حضور یافت .
بعد از آن عدّه اى از بنى هاشم به حضرت عرض کردند: آیا یک نفر مستجاب الدّعوة در بین ما پیدا نمى شود تا با نفرین خود ما را از شرّ این طاغوت برهاند؟
ام هادى صلوات اللّه علیه فرمود: چرا، در این جامعه کسى هست که سر ناخنش از شتر حضرت صالح علیهماالسّلام گرامى تر خواهد بود که فریادى کشید و خداوند به قوم حضرت صالح وعده حتمى داد که ستمگران بیش از سه روز باقى نخواهند ماند و روز سوّم مؤ منین در أ مان خواهند بود.
راوى افزود: و روز سوّم متوکّل عبّاسى کشته شد و با هلاکت او مؤ منین و بنى هاشم در أ مان و آسایش قرار گرفتند.(51)
توکّل بر خداوند و نجات از مرگ
مرحوم قطب الدّین راوندى رضى اللّه عنه در کتاب خرایج و جرایح خود آورده است: ستاده بود و توان سخن گفتن را نداشت، در شدّت خشم و غضب به فتح بن خاقان که نیز کنارش ایستاده بود، گفت: چهار نفر از اهالى خزر که هیچ فرهنگ و شناختى از مسائل شرعى ندارند احضار کن ؛ و سپس افزود: به خدا سوگند! او را خواهم کشت تا در حکومت من ادّعائى نداشته باشد.
چون آن چهار نفر آمدند، به هر یک شمشیرى داد و گفت: هنگامى که ابوالحسن هادى وارد مجلس شد، بر او حمله بَرید و او را قطعه قطعه کنید تا من او را در آتش بسوزانم و براى همگان عبرت گردد.
موقعى که حضرت خواست وارد مجلس شود، لب هایش حرکت مى کرد و با خود زمزمه اى داشت و به آرامى حرکت مى نمود.
و همین که وارد مجلس شد و نزدیک متوکّل رسید، ناگهان متوکّل از جاى خود برخاست و امام هادى علیه السلام را در آغوش گرفت و پیشانى حضرت را بوسید و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه ! اى بهترین خلق خدا و اى پسرعمویم ! در این موقع براى چه این جا آمده اى ؟
و چرا این گونه متحمّل زحمت شده اى ؟!
حضرت فرمود: آنچه را که برایت گفته اند دروغ مى باشد و ماءمور حکومت مرا این چنین نزد تو احضار کرده است .
متوکّل گفت: اشتباه شده و آن حرام زاده دروغ گفته است، چنانچه درخواستى ندارى مراجعت فرما، من از شما معذرت مى خواهم .
و سپس متوکّل به فتح و معتّز و بعضى از دیگر وزراى خود که حضور داشتند، گفت: او سرور من و شماها نیز مى باشد؛ او را تا منزلش مشایعت و همراهى کنید.
در همین بین چشم آن چهار نفر خزرى بر حضرت افتاد، از روى تواضع به سجده افتادند و اظهار علاقه و محبّت کردند.
هنگامى که امام هادى علیه السلام از آن مجلس بیرون رفت، متوکّل آن چهار نفر را خواست و به آن ها گفت: چرا آنچه را که به شما گفته بودم، انجام ندادید؟
در جواب گفتند: هنگامى که وارد شد، از شدّت هیبت و عظمت، محبّت و علاقه اش در دل ما جاى گرفت ؛ و نیز متوجّه شدیم که بیش از صد نفر شمشیر به دست همراه او آمده اند، همگى ما وحشت کردیم ؛ و بى اختیار در مقابل او سر تعظیم فرود آوردیم .
پس متوکّل رو به فتح بن خاقان کرد و با خنده گفت: الحمدللّه، که روسفید شدیم و حجّت خدا، از جانب ما آسیبى ندید.(52)
تسلیم ودیعه هاى امامت به وصىّ خود
بعضى از از مورّخین و محدّثین آورده اند:
هنگامى که حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى صلوات اللّه و سلامه علیه توسّط معتصم عبّاسى به وسیله زهر مسموم گشت، در بستر بیمارى قرار گرفت .
خود - حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام - را دعوت نمود و ودیعه هاى امامت و نیز آنچه را که از اوصیاء و پدران معصومش علیهم السلام یکى پس از دیگرى به ارث برده بود، تحویل فرزند خویش داد؛ و بعد از آن او را به عنوان وصىّ و خلیفه بعد از خود معرّفى نمود.
و سپس در سنین چهل و یک سالگى به فیض عظمى شهادت نایل آمد؛ و به اجداد طاهرین خود ملحق گردید.
هنگامى که مردم شهر سامراء در جریان شهادت امام هادى علیه السلام قرار گرفتند، جمعیّت عظیمى جهت تشییع جنازه مطهّر و مقدّس آن حضرت گرد هم جمع آمده بودند، همچنین وزراء و دیگر مسئولین حکومتى نیز در جمع مردم، آماده تشییع بودند.
در همین لحظات که مردم و مسئولین حکومتى در انتظار خروج جنازه حضرت از منزل بودند، ناگهان حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى علیه السلام با پاى برهنه، در حالى که پارچه اى سفید روى دوش خود انداخته بود از منزل خارج شد.
ال نورانى حضرت افتاد، دیدند که قیافه و شمایل وى، از هر جهت شبیه به پدرش امام هادى صلوات اللّه علیهما مى باشد، چون امام حسن عسکرى علیه السلام با آن حالت از منزل خارج شد، تمام جمعیّت به احترام آن حضرت سر پا، مودّب ایستادند و سکوت عجیبى تمام جمعیّت را فرا گرفت .
پس از گذشت لحظاتى، پیکر پاک و مقدّس امام هادى علیه السلام را از منزل بیرون آوردند و در بین آن جمعیّت انبوه قرار گرفت و تمامى افراد، بى اختیار مشغول گریه و سوگوارى گردیدند.
و بعد از تشییع جنازه (که با شکوه خاصّى انجام گرفت ) پیکر مقدّس و مطهّر آن امام مظلوم سلام اللّه علیه را جهت دفن، به منزل خود حضرت بازگرداندند و در منزل شخصىِ آن حضرت که خود وصیّت کرده بود دفن گردید.
قابل ذکر است که امام حسن عسکرى علیه السلام پیش از آن که از منزل خارج شود، بر جنازه مطهّر پدر خود نماز خوانده بود.(53)
رفت ز دار فنا، هادى اهل صفا |
ز راه جور و جفا، از چه تو دارى قرار |
پور امام نهم، خسرو میر دهم |
آن که زمین را مدیر، بود و زمان را مدار |
آه که از ظلم و کین، و ز ستم ملحدین |
بر دل آن دل غمین، زهر ستم زد شرار |
روز جهان گشت شب، رفت چو در تاب و تب |
فخر مهان عرب، آیت پروردگار |
نور دو چشمش حسن، آن خلف مؤ تمن |
مفخر اهل زَمَن، خسرو با اقتدار |
با حرم محترم، گشت دچار الم |
در غم آن محتشم، منبع حلم و وقار |
ظلم گروه جهول، کرده حزین و ملول |
جمله آل رسول، داد از این روزگار |
سوم ماه رجب، چون که بشد آشکار |
شیعه بیا زین زمان ز دیدگان خون ببار(54) |
در حیرت از جمال رخت ماه و آفتاب |
هادى دین امام مبین، رهبر یقین |
رمز متین و سوره تین، آیه کتاب |
چون فلک صُنع، بر خطّ راه محمّدى است |
آن را که هست همچو علىّ هادى صواب |
اى شاه، ماه عارض تو قصر عاشق است |
اى قصر عاشقان تو بر وفق نُه قُباب |
باغ جنان سراى دل آلودگان نبود |
دست تو کرد بر رخ این دسته فتح باب |
اى روزگار زاده زاهر و زهراءِ کین ؟! |
پنج درس ارزشمند و آموزنده
1 یکى از اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادى صلوات اللّه علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند:
روزى به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم، شخصى را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت: مدّتى است که مبتلا به سردرد شدیدى گشته ام .
امام علیه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و این آیه شریفه قرآن را بر آن بخوان: أوَلَمْ یَرَی الَّذینَ کَفَرُوا انَّ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیٍء حَیُّ أفَلا یُؤْمِنُونَ.(55)
و سپس آن را بیاشام، که انشاءاللّه سردرد برطرف خواهد شد.(56)
2 روزی از روزها امام علیّ هادی صلوات اللَّه علیه در جمع بعضی از اصحابش که در منزل آن حضرت حضور داشتند، چنین فرمود: اسم اعظم خداوند متعال، داراى هفتاد و سه حرف مى باشد که آصف بن برخیا - وصىّ حضرت سلیمان علیه السلام - یک حرف از مجموع آن ها را مى دانست و زمین برایش کوچک شد، به طورى که توانست در کمتر از یک لحظه عرش بلقیس را نزد حضرت سلیمان علیه السلام آورد.
ولیکن نزد ما اهل بیت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و یک حرف آن نزد خداوند متعال محفوظ مى باشد.(57)
3 هنگامى که خداوند متعال نوزادى به حضرت ابوالحسن، امام هادى علیه السلام عطا نمود، عدّه اى از اصحاب، خدمت حضرت آمدند تا تهنیت و تبریک گویند.
وقتى بر حضرت وارد شدند، او را شادمان و مسرور نیافتند؛ علّت را جویا شدند؟
امام علیه السلام فرمود: به نوزاد امیدى ندارم، چون که او عدّه بسیارى را گمراه مى گرداند.
پس پیش گوئى حضرت و علّت ناراحتى آن بزرگوار تحقّق یافت و این نوزاد همان جعفر کذّاب شد.(58)
4 ابوهاشم جعفرى حکایت کند:
روزى در محضر شریف امام هادى علیه السلام شرفیاب شدم، کودکى وارد شد و شاخه گلى را تقدیم آن حضرت کرد.
امام علیه السلام آن شاخه گل را گرفت و بوئید و بر چشم خود نهاد و بوسید؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت: هر که شاخه گلى را ببوید و بر چشم خویش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمّد و آلش فرستد، خداوند متعال حسنات بى شمارى را در نامه اعمالش ثبت مى نماید؛ و نیز بسیارى از خطاها و لغزش هایش را مورد عفو قرار مى دهد.(59)
5 یکى از اهالى کوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادى علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه ! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان مى باشم، و داراى قرض سنگینى هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام .
امام هادى علیه السلام فرمود: همین جا بِایست تا چاره اى بیندیشم .
پس از گذشت لحظاتى، مقدار سى هزار دینار از طرف متوکّل - خلیفه عبّاسى - براى حضرت آوردند.
حضرت سلام اللّه علیه آن پول ها را از ماءمور متوکّل گرفت و بى درنگ و بدون آن که محاسبه نماید، تمامى آن سى هزار دینار را تحویل آن شخص کوفى داد.
پس آن مرد کوفى مقدار ده هزار دینار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: یاابن رسول اللّه ! من بیش از ده هزار دینار نیاز ندارم، چون به همان مقدار بدهکار هستم و براى من همین مقدار کافى است .
ولى امام علیه السلام از پس گرفتن آن بیست هزار دینار خوددارى و امتناع نمود.
لذا آن مرد کوفى تمامى آن هدیه را گرفت و گفت: خداوند بهتر مى داند که چه کسانى را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر کوفه شد.(60)
منقبت دهمین ستاره هدایت
فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادى |
که هر کجا رود افتد به دام صیّادى |
دلا دل از هم بر گیر و خلوتى بپذیر |
مدار از همه عالم امید امدادى |
مگر ز قبله حاجات و کعبه مقصود |
ملاذ حاضر و بادى علىّ الهادى |
شَها تو شاهد میقات لى مع اللّهى |
تو شمع جمع شبستان ملک ایجادى |
صحیفه ملکوتى و نسخه لاهوت |
ولىّ عرصه ناسوت بهر ارشادى |
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است |
به ظاهر از چه در این خاکدان اجسادى |
کشیدى از ((متوکّل )) شدائدى که به دهر |
ندیده دیده گردون ز هیچ شدّادى |
گهى بِه برکه درّندگان، گهى به زندان |
گهى به بزم مى و ساز یاغى عادى |
ز سوز زهر و بلاهاى دهر، جان تو سوخت |
که بر طریقه آباء و اجدادى (61) |
چهل حدیث گهربار منتخب
قالَ الامامُ أبو الحسن، علىّ الهادى صلوات اللّه و سلامه علیه:
ترجمه: فرمود: کسى که تقوى الهى را رعایت نماید و مطیع احکام و مقرّرات الهى باشد، دیگران مطیع او مى شوند.
و هر شخصى که اطاعت از خالق نماید، باکى از دشمنى و عداوت انسان ها نخواهد داشت ؛ و چنانچه خداى متعال را با معصیت و نافرمانى خود به غضب درآورد، پس سزاوار است که مورد خشم و دشمنى انسان ها قرار گیرد.
2 قالَ علیه السلام: مَنْ اءنِسَ بِاللّهِ اسْتَوحَشَ مِنَ النّاسِ، وَعَلامَةُ الاُْنْسِ بِاللّهِ الْوَحْشَةُ مِنَ النّاسِ.(63)
ترجمه: فرمود: کسى که با خداوند متعال مونس باشد و او را اءنیس خود بداند، از مردم احساس وحشت مى کند.
و علامت و نشانه اءنس با خداوند وحشت از مردم است یعنى از غیر خدا نهراسیدن و از مردم احتیاط و دورى کردن .
3 قالَ علیه السلام :السَّهَرَ اءُلَذُّ الْمَنامِ، وَالْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعامِ.(64)
ترجمه: فرمود: شب زنده دارى، خواب بعد از آن را لذیذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزاید یعنى هر چه انسان کمتر بخوابد بیشتر از خواب لذت مى برد و هر چه کم خوراک باشد مزّه غذا گواراتر خواهد بود .
4 قالَ علیه السلام: لا تَطْلُبِ الصَّفا مِمَّنْ کَدِرْتَ عَلَیْهِ، وَلاَ النُّصْحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّکَ إلَیْهِ، فَإنَّما قَلْبُ غَیْرِکَ کَقَلْبِکَ لَهُ.(65)
ترجمه: فرمود: از کسى که نسبت به او کدورت و کینه دارى، صمیّمیت و محبّت مجوى .
همچنین از کسى که نسبت به او بدگمان هستى، نصیحت و موعظه طلب نکن، چون که دیدگاه و افکار دیگران نسبت به تو همانند قلب خودت نسبت به آن ها مى باشد.
5 قالَ علیه السلام: الْحَسَدُ ماحِقُ الْحَسَناتِ، وَالزَّهْوُ جالِبُ الْمَقْتِ، وَالْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ داعٍ إلَى الْغَمْطِ وَالْجَهْلِ، وَالبُخْلُ اءذَمُّ الاْ خْلاقِ، وَالطَّمَعُ سَجیَّةٌ سَیِّئَةٌ.(66)
ترجمه: فرمود: حسد موجب نابودى ارزش و ثواب حسنات مى گردد.
تکبّر و خودخواهى جذب کننده دشمنى و عداوت افراد مى باشد.
عُجب و خودبینى مانع تحصیل علم خواهد بود و در نتیجه شخص را در پَستى و نادانى نگه مى دارد.
بخیل بودن بدترین اخلاق است ؛ و نیز طَمَع داشتن خصلتى ناپسند و زشت مى باشد.
6 قالَ علیه السلام: الْهَزْلُ فکاهَةُ السُّفَهاءِ، وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ.(67)
ترجمه: فرمود: مسخره کردن و شوخى هاى - بى مورد - از بى خردى است و کار انسان هاى نادان مى باشد.
7 قالَ علیه السلام: الدُّنْیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ.(68)
ترجمه: فرمود: دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
8 قالَ علیه السلام: النّاسُ فِى الدُّنْیا بِالاْ مْوالِ وَ فِى الاَّْخِرَةِ بِالاْ عْمالِ.(69)
ترجمه: فرمود: مردم در دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت مى یابند ولى در آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.
9 قالَ علیه السلام: مُخالَطَةُ الاْ شْرارِ تَدُلُّ عَلى شِرارِ مَنْ یُخالِطُهُمْ.(70)
ترجمه: فرمود: همنشین شدن و معاشرت با افراد شرور نشانه پستى و شرارت تو خواهد بود.
10 قالَ علیه السلام: أ هْلُ قُمْ وَ أ هْلُ آبَةِ مَغْفُورٌلَهُمْ، لِزیارَتِهِمْ لِجَدّى عَلىّ ابْنِ مُوسَى الرِّضا عَلَیْهِ السَّلامُ بِطُوس، اءلا وَ مَنْ زارَهُ فَأ صابَهُ فى طَریقِهِ قَطْرَةٌ مِنَ السَّماءِ حَرَّمَ جَسَدَهُ عَلَى النّارِ.(71)
ترجمه: فرمود: اءهالى قم و اءهالى آبه یکى از روستاهاى حوالى ساوه آمرزیده هستند به جهت آن که جدّم امام رضا علیه السلام را در شهر طوس زیارت مى کنند.
و سپس حضرت افزود: هر که جدّم امام رضا علیه السلام را زیارت کند و در مسیر راه صدمه و سختى تحمّل کند خداوند آتش را بر بدن او حرام مى گرداند.
11 عَنْ یَعْقُوبِ بْنِ السِّکیتْ، قالَ: سَاءلْتُ أ بَاالْحَسَنِ الْهادى علیه السلام: ما بالُ الْقُرْآنِ لا یَزْدادُ عَلَى النَّشْرِ وَالدَّرْسِ إلاّ غَضاضَة ؟
قالَ علیه السلام: إنَّ اللّهَ تَعالى لَمْ یَجْعَلْهُ لِزَمانٍ دُونَ زَمانٍ، وَلالِناسٍ دُونَ ناسٍ، فَهُوَ فى کُلِّ زَمانٍ جَدیدٌ وَ عِنْدَ کُلِّ قَوْمٍ غَضُّ إلى یَوْمِ الْقِیامَةِ.(72)
ترجمه: یکى از اصحاب حضرت به نام ابن سِکیّت گوید: از امام هادى علیه السلام سؤال کردم: چرا قرآن با مرور زمان و زیاد خواندن و تکرار، کهنه و مندرس نمى شود؛ بلکه همیشه حالتى تازه و جدید در آن وجود دارد؟
مام علیه السلام فرمود: چون که خداوند متعال قرآن را براى زمان خاصّى و یا طایفه اى مخصوص قرار نداده است ؛ بلکه براى تمام دوران ها و تمامى اقشار مردم فرستاده است، به همین جهت همیشه حالت جدید و تازه اى دارد و براى جوامع بشرى تا روز قیامت قابل عمل و اجراء مى باشد.
12 قالَ علیه السلام :الْغَضَبُ عَلى مَنْ لا تَمْلِکُ عَجْزٌ، وَ عَلى مَنْ تَمْلِکُ لُؤْمٌ.(73)
ترجمه: فرمود: غضب و تندى در مقابل آن کسى که توان مقابله با او را ندارى، علامت عجز و ناتوانى است، ولى در مقابل کسى که توان مقابله و رو در روئى او را دارى علامت پستى و رذالت است .
13 قالَ علیه السلام: یَاْتى عَلماءُ شیعَتِنا الْقَوّامُونَ بِضُعَفاءِ مُحِبّینا وَ اءهْلِ وِلایَتِنا یَوْمَ الْقِیامَةِ، وَالاْ نْوارُ تَسْطَعُ مِنْ تیجانِهِمْ.(74)
ترجمه: فرمود: علماء و دانشمندانى که به فریاد دوستان و پیروان ما برسند و از آن ها رفع مشکل نمایند، روز قیامت در حالى محشور مى شوند که تاج درخشانى بر سر دارند و نور از آن ها مى درخشد.
14 قالَ علیه السلام: لِبَعْضِ قَهارِمَتِهِ: اسْتَکْثِرُوا لَنا مِنَ الْباذِنْجانِ، فَإنَّهُ حارُّ فى وَقْتِ الْحَرارَةِ، بارِدٌ فى وَقْتِ الْبُرُودَةِ، مُعْتَدِلٌ فِى الاْ وقاتِ کُلِّها، جَیِّدٌ عَلى کلِّ حالٍ.(75)
ترجمه: به بعضى از غلامان خود فرمود: بیشتر براى ما بادمجان پخت نمائید که در فصل گرما، گرم ودر فصل سرما، سرد است.
و در تمام دوران سال معتدل مى باشد و در هر حال مفید است .
15 قالَ علیه السلام: التَّسْریحُ بِمِشْطِ الْعاجِ یُنْبُتُ الشَّعْرَ فِى الرَّأ سِ، وَ یَطْرُدُ الدُّودَ مِنَ الدِّماغِ، وَ یُطْفِى ءُ الْمِرارَ، وَ یَتَّقِى اللِّثةَ وَ الْعَمُورَ.(76)
ترجمه: فرمود: شانه کردن موها به وسیله شانه عاج، سبب روئیدن و افزایش مو مى باشد، همچنین سبب نابودى کرم هاى درون سر و مُخ خواهد شد و موجب سلامتى فکّ و لثه ها مى گردد.
16 قالَ علیه السلام: اُذکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَىْ اءهْلِکَ لا طَبیبٌ یَمْنَعُکَ، وَ لا حَبیبٌ یَنْفَعُکَ.(77)
ترجمه: فرمود: بیاد آور و فراموش نکن آن حالت و موقعى را که در میان جمع اعضاء خانواده و آشنایان قرار مى گیرى و لحظات آخر عمرت سپرى مى شود و هیچ پزشکى و دوستى و ثروتى نمى تواند تو را از آن حالت نجات دهد.
17 قالَ علیه السلام: إنَّ الْحَرامَ لایَنْمى، وَإنْ نَمى لا یُبارَکُ فیهِ، وَما اءَنْفَقَهُ لَمْ یُؤْجَرْ عَلَیْهِ، وَ ما خَلَّفَهُ کانَ زادَهُ إلَى النّارِ.(78)
ترجمه: فرمود: همانا اموال حرام، رشد و نموّ ندارد و اگر هم احیاناً رشد کند و زیاد شود برکتى نخواهد داشت و با خوشى مصرف نمى گردد.
و آنچه را از اموال حرام انفاق و کمک کرده باشد اءجر و پاداشى برایش نیست و هر مقدارى که براى بعد از خود به هر عنوان باقى گذارد معاقب مى گردد.
18 قالَ علیه السلام: اَلْحِکْمَةُ لا تَنْجَعُ فِى الطِّباعِ الْفاسِدَةِ.(79)
ترجمه: فرمود: حکمت اثرى در دل ها و قلب هاى فاسد نمى گذارد.
19 قالَ علیه السلام: مَنْ رَضِىَ عَنْ نَفْسِهِ کَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَیْهِ.(80)
ترجمه: فرمود: هر که از خود راضى باشد بدگویان او زیاد خواهند شد.
20 قالَ علیه السلام: اَلْمُصیبَةُ لِلصّابِرِ واحِدَةٌ وَ لِلْجازِعِ اِثْنَتان .(81)
ترجمه: فرمود: مصیبتى که بر کسى وارد شود و صبر و تحمّل نماید، تنها یک ناراحتى است ؛ ولى چنانچه فریاد بزند و جزع کند دو ناراحتى خواهد داشت .
21 قالَ علیه السلام: اِنّ لِلّهِ بِقاعاً یُحِبُّ اءنْ یُدْعى فیها فَیَسْتَجیبُ لِمَنْ دَعاهُ، وَالْحیرُ مِنْها.(82)
ترجمه: فرمود: براى خداوند بقعه ها و مکان هائى است که دوست دارد در آن ها خدا خوانده شود تا آن که دعاها را مستجاب گرداند که یکى از بُقْعه ها حائر و حرم امام حسین علیه السلام خواهد بود.
22 قالَ علیه السلام: اِنّ اللّهَ هُوَ الْمُثیبُ وَالْمُعاقِبُ وَالْمُجازى بِالاَْعْمالِ عاجِلاً وَآجِلاً.(83)
ترجمه: فرمود: همانا تنها کسى که ثواب مى دهد و عِقاب مى کند و کارها را در همان لحظه یا در آینده پاداش مى دهد، خداوند خواهد بود.
23 قالَ علیه السلام: مَنْ هانَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ فَلا تَاءمَنْ شَرَّهُ.(84)
ترجمه: فرمود: هرکس به خویشتن إهانت کند و کنترل نفس نداشته باشد خود را از شرّ او در اءمان ندان .
24 قالَ علیه السلام: اَلتَّواضُعُ اءنْ تُعْطَیَ النّاسَ ما تُحِبُّ اءنْ تُعْطاهُ.(85)
ترجمه: فرمود: تواضع و فروتنى چنان است که با مردم چنان کنى که دوست دارى با تو آن کنند.
25 قالَ علیه السلام: اِنّ الْجِسْمَ مُحْدَثٌ وَاللّهُ مُحْدِثُهُ وَ مُجَسِّمُهُ.(86)
ترجمه: فرمود: همانا اجسام، جدید و پدیده هستند و خداوند متعال به وجود آورنده و تجسّم بخش آن ها است .
26 قالَ علیه السلام: لَمْ یَزَلِ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَیْئىٌ مَعَهُ، ثُمَّ خَلَقَ الاَْشْیاءَ بَدیعاً، وَاخْتارَ لِنَفْسِهِ اءحْسَنَ الاْ سْماء.(87)
ترجمه: فرمود: خداوند از اءزَل، تنها بود و چیزى با او نبود، تمام موجودات را با قدرت خود آفریده، و بهترین نام ها را براى خود برگزید.
27 قالَ علیه السلام: اِذا قامَ الْقائِمُ یَقْضى بَیْنَ النّاسِ بِعِلْمِهِ کَقَضاءِ داوُد علیه السلام وَ لا یَسْئَلُ الْبَیِّنَةَ.(88)
ترجمه: فرمود: زمانى که حضرت حجّت (عجّ) قیام نماید در بین مردم به علم خویش قضاوت مى نماید؛ همانند حضرت داود علیه السلام که از دلیل و شاهد سؤ ال نمى فرماید.
28 قالَ علیه السلام: مَنْ اَطاعَ الْخالِقَ لَمْ یُبالِ بِسَخَطِ الْمَخْلُوقینَ وَ مَنْ اءسْخَطَ الْخالِقَ فَقَمِنٌ اءنْ یَحِلَّ بِهِ الْمَخْلُوقینَ.(89)
ترجمه: فرمود: هرکس مطیع و پیرو خدا باشد از قهر و کارشکنى دیگران باکى نخواهد داشت .
29 قالَ علیه السلام: اَلْعِلْمُ وِراثَةٌ کَریمَةٌ وَالاْ دَبُ حُلَلٌ حِسانٌ، وَالْفِکْرَةُ مِرْآتٌ صافَیةٌ.(90)
ترجمه: فرمود: علم و دانش بهترین یادبود براى انتقال به دیگران است، ادب زیباترین نیکى ها است و فکر و اندیشه آئینه صاف و تزیین کننده اعمال و برنامه ها است .
30 قالَ علیه السلام: الْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ، داعٍ إلىَ الْغَمْطِ وَ الْجَهْلِ.(91)
ترجمه: فرمود: خودبینى و غرور، انسان را از تحصیل علوم باز مى دارد و به سمت حقارت و نادانى مى کشاند.
31 قالَ علیه السلام: لا تُخَیِّبْ راجیکَ فَیَمْقُتَکَ اللّهُ وَ یُعادیکَ.(92)
ترجمه: فرمود: کسى که به تو امید بسته است ناامیدش مگردان، وگرنه مورد غضب خداوند قرار خواهى گرفت .
32 قالَ علیه السلام: مَا اسْتَراحَ ذُو الْحِرْصِ.(93)
ترجمه: فرمود: شخص طمّاع و حریص نسبت به اموال و تجمّلات دنیا هیچگاه آسایش و استراحت نخواهد داشت .
33 قالَ علیه السلام: الْعِتابُ مِفْتاحُ التَّقالى، وَالعِتابُ خَیْرٌ مِنَ الْحِقْدِ.(94)
ترجمه: فرمود: (مواظب باش که ) عتاب و پرخاش گرى، مقدّمه و کلید غضب است، ولى در هر حال پرخاش گرى نسبت به کینه و دشمنى درونى بهتر است (چون کینه، ضررهاى خظرناک ترى را در بردارد).
34 قالَ علیه السلام: الْغِنى قِلَّةُ تَمَنّیکَ، وَالرّضا بِما یَکْفیکَ، وَ الْفَقْرُ شَرَهُ النّفْسِ وَ شِدَّةُ القُنُوطِ، وَالدِّقَّةُ إتّباعُ الْیَسیرِ وَالنَّظَرُ فِى الْحَقیرِ.(95)
ترجمه: متر آرزو و توقّع باشد و به آنچه موجود و حاضر است راضى و قانع گردى، ولیکن فقر و تهى دستى در آن موقعى است که آرزوهاى نفسانى اهمیّت داده شود، امّا دقّت و توجّه به مسائل، اهمیّت دادن به امکانات موجود و مصرف و استفاده صحیح از آن ها است، اگر چه ناچیز و کم باشد.
35 قالَ علیه السلام: الاِْمامُ بَعْدى الْحَسَنِ، وَ بَعْدَهُ ابْنُهُ الْقائِمُ الَّذى یَمْلاَُ الاَْرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً کَما مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً.(96)
ترجمه: فرمود: امام و خلیفه بعد از من (فرزندم ) حسن ؛ و بعد از او فرزندش مهدى موعود علیهما السلام مى باشد که زمین را پر از عدل و داد مى نماید، همان طورى که پر از ظلم و ستم گشته باشد.
36 قالَ علیه السلام: إذا کانَ زَمانُ الْعَدْلِ فیهِ أ غْلَبُ مِنَ الْجَوْرِ فَحَرامٌ أ نْ یُظُنَّ بِأ حَدٍ سُوءاً حَتّى یُعْلَمَ ذلِکَ مِنْهُ.(97)
ترجمه: فرمود: در آن زمانى که عدالت اجتماعى، حاکم و غالب بر تباهى باشد، نباید به شخصى بدگمان بود مگر آن که یقین و معلوم باشد.
37 قالَ علیه السلام: إنَّ لِشیعَتِنا بِوِلایَتِنا لَعِصْمَةٌ، لَوْ سَلَکُوا بِها فى لُجَّةِ الْبِحارِ الْغامِرَةِ.(98)
ترجمه: فرمود: همانا ولایت ما اهل بیت براى شیعیان و دوستانمان پناهگاه اءمنى مى باشد که چنانچه در همه امور به آن تمسّک جویند، بر تمام مشکلات (مادّى و معنوى ) فایق آیند.
38 قالَ علیه السلام: یا داوُدُ لَوْ قُلْتَ: إنَّ تارِکَ التَّقیَّةَ کَتارِکِ الصَّلاةِ لَکُنتَ صادِقاً.(99)
ترجمه: فرمود: به یکى از اصحابش - به نام داود صرّمى - فرمود: اگر قائل شوى که ترک تقیّه همانند ترک نماز است، صادق خواهى بود.
39 قالَ: سَاءلْتُهُ عَنِ الْحِلْمِ؟ فَقالَ علیه السلام: هُوَ اءنْ تَمْلِکَ نَفْسَکَ وَ تَکْظِمَ غَیْظَکَ، وَ لا یَکُونَ ذلَکَ إلاّ مَعَ الْقُدْرَةِ.(100)
ترجمه: یکى از اصحاب از آن حضرت پیرامون معناى حِلم و بردبارى سؤ ال نمود؟
حضرت در پاسخ فرمود: این که در هر حال مالک نَفْس خود باشى و خشم خود را فرو برى و آن را خاموش نمائى و این تحمّل و بردبارى در حالى باشد که توان مقابله با شخصى را داشته باشى .
40 قالَ علیه السلام: اِنّ اللّهَ جَعَلَ الدّنیا دارَ بَلْوى وَالاْ خِرَةَ دارَ عُقْبى، وَ جَعَلَ بَلْوى الدّنیا لِثوابِ الاْ خِرَةِ سَبَباً وَ ثَوابَ الاْ خِرَةِ مِنْ بَلْوَى الدّنیا عِوَضاً.(101)
ترجمه: فرمود: همانا خداوند، دنیا را جایگاه بلاها و امتحانات و مشکلات قرار داد؛ و آخرت را جایگاه نتیجه گیرى زحمات، پس بلاها و زحمات و سختى هاى دنیا را وسیله رسیدن به مقامات آخرت قرار داد و اجر و پاداش زحمات دنیا را در آخرت عطا مى فرماید.
1-فهرست نام و مشخّصات بعضى از کتابهائى که مورد استفاده قرار گرفته است در آخرین قسمت جلد دوّم این مجموعه نفیسه موجود مى باشد.
2- در تاریخ ولادت حضرت، از نظر مورّخین و محدّثین بین 15 یا 27 ذى الحجّه، و بین دوّم یا 13 رجب، سال 212 اختلاف است .
3- تاریخ مذکور، مطابق با نُهم مهر ماه، سال 206 هجرى شمسى مى باشد.
4- نام و لقب آن حضرت به عنوان امام ((علىّ، هادى )) علیه السلام طبق عدد حروف أ بجد کبیر 110، 20 مى شود.
5- مطابق با یازدهم تیرماه، سال 247 هجرى شمسى خواهد بود.
6- تاریخ ولادت و دیگر حالات آن حضرت برگرفته شده است از:
اصول کافى: ج 1، تهذیب الا حکام: ج 6، تاریخ اهل البیت (ع )، مجموعة نفیسه، أعیان الشّیعة: ج 2،إعلام الورى طبرسى: ج 2، مناقب ابن شهرآشوب: ج 4، کشف الغمّة: ج 2، بحارالا نوار: ج 48،جمال الاُسبوع، دعوات راوندى و ...
7- اشعار از شاعر محترم: آقاى على آهى .
8- مدینة المعاجز: ج 7، ص 419، ح 242، دلائل الا مامه طبرى: ص 410، ح 368، إثبات الوصیّة: ص 228.
9- إثبات الهداة: ج 3، ص 368، ح 25.
10- إثبات الهداة: ج 3، ص 363، ح 15، به نقل از تهذیب الا حکام، بحار الا نوار: ج 50، ص 157، ح 47، به نقل از مصباح المتهجّد و خرائج .
11- اصول کافى: ج 1، ص 498، ح 1، اءثبات الهداة: ج 3، ص 360، ح 4، إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 114، مناقب ابن شهرآشوب: ج 4، ص 410، هدایة الکبرى حضینى: ص 314، کشف الغمّة: ج 2، ص 378، مجموعة نفیسة: ص 466.
12- إثبات الهداة: ج 3، ص 374، ح 41، هدایة الکبرى حضینى: ص 319.
13- إثبات الهداة: ج 3، ص 378، ص 47، به نقل از خرائج راوندى .
14- إثبات الهداة: ج 3، ص 377، ح 46، مجموعة نفیسة: ص 236.
15- إثبات الهداة: ج 3، ص 380، ح 50.
16- إثبات الهداة: ج 3، ص 383، ح 68.
17- هدایة الکبرى حضینى: ص 314.
18-الا مان من أخطار الا سفار: ص 48، فصل سوّم .
19-ثّاقب فى المناقب: ص 529، ح 465، مدینة المعاجز: ج 7، ص 491، ح 2483.
20- أعیان الشّیعة: ج 2، ص 37 38.
21- اصول کافى: ج 1، ص 355، ح 14، إثبات الهداة: ج 7، ص 385، ح 79، ضمنا مشابه همین داستان را نیز به امام رضا علیه السلام نسبت داده اند: مدینة المعاجز: ج 7، ص 32، ح 28، مجموعة نفیسة: ص 232.
22- معانى الا خبار: ص 290، ح 9.
23- سوره هود: آیه 65.
24- إثبات الهداة: ج 3، ص 370، ح 34، به نقل از إعلام الورى طبرسى .
25- الخرایج و الجرایح: ج 2، ص 673، ح 3، إثبات الهداة: ج 3، ص 369، ح 31، مجموعة نفیسة: ص 233، إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 118، الثّاقب فى المناقب: ص 532، ح 467، بحارالا نوار: ج 50، ص 138، ح 32.
26- اصول کافى: ج 1،ص 498، ح 3، اختصاص شیخ مفید: ص 325، إثبات الهداة: ج 3، ص 360، ح 6، مدینة المعاجز: ج 7، ص 423، ح 2425.
27- أعیان الشّیع ،: ج 2، ص 38.
28- اصول کافى: ج 1، ص 499، ح 6، الخرایج و الجرایح: ج 2، ص 276، ح 8، إثبات الهداة: ج 3، ص 380، ح 49، إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 119، مناقب بن شهرآشوب: ج 4، ص 415، بحارالا نوار: ج 50، ص 198، ح 10.
29- غیبة شیخ طوسى: ص 124 128، إثبات الهداة: ج 3، ص 363، ح 17، داستان بسیار طولانى است، تلخیص گردید.
30- در کتب اءدعیه براى هر روز دعائى مخصوص ذکر کرده اند، که از آن جمله: کتاب شریف مفاتیح الجنان است، علاقمندان متوانند به آن مراجعه فرمایند.
31- إکمال الدّین: ص 383، ح 9، خصال شیخ صدوق: ج 1، ص 395، ح 102، خرایج و جرایح: ج 1، ص 412، ح 17، بحارالا نوار: ج 50، ص 195، ح 7، با مختصر تفاوت .
32- الخرایج و الجرایح: ج 2، ص 675، ح 7، إثبات الهداة: ج 3، ص 369، ح 32.
33- إثبات الهداة: ج 3، ص 390، ینابیع المودّة: ج 3، ص 129.
34- مستدرک الوسائل: ج 2، ص 569، ح 5، مناقب ابن شهرآشوب ج 3، ص 413، مدینة المعاجز: ج 7، ص 498، ح 2490.
35- اصول کافى: ج 1، ص 24، ح 20.
36- إثبات الهداة: ج 3، ص 338، ح 26، مدینة المعاجز: ج 7، ص 445، ح 4448، و ص 431، ح 2433 و 2434، به نقل از کافى و دلائل الا مامة طبرى با تفاوت مختصر.
37- الخرائج والجرائح: ج 1، ص 392، ح 1، إثبات الهداة: ج 3، ص 371، ح 37، مدینة المعاجز: ج 7، ص 463، ح 2470، الثّاقب فى المناقب: ص 549، ح 11، کشف الغمّة: ج 2، ص 389، بحار: ج 50، ص 141، ح 26.
38- اءمالى شیخ طوسى: ج 1، ص 292، بحارالا نوار: ج 50، ص 128، ح 6، مدینة المعاجز: ج 7، ص 434، ح 2436، مناقب ابن شهرآشوب: ج 4، ص 406.
39- اءمالى شیخ طوسى: ج 1، ص 294، إثبات الهداة: ج 3، ص 367، ح 24، مدینة المعاجر: ج 7، ص 439، ح 2439، بحار: ج 50، ص 125، ح 3.
40- اءمالى شیخ طوسى: ص 282، إثبات الهداة: ج 3، ص 366، ح 20، مناقب ابن شهرآشوب: ج 4، ص 413، بحار: ج 50، ص 124، مدینة المعاجز: ج 7، ص 432، ح 2435.
41- الخرائج والجرائح: ج 1، ص 393، الثّاقب فى المناقب: ص 551، ح 12،إثبات الهداة: ج 3، ص 374، ح 38، مجموعة نفیسة: ص 230، مدینة المعاجز: ج 7، ص 466، ح 2471.
42- الثّاقب فى المناقب: ص 553، ح 13، إثبات الهداة: ج 3، ص 373، ح 39، مدینة المعاجز: ج 7، ص 469، ح 2472.
43- اصول کافى: ج 1، ص 417، ح 2، اختصاص: ص 324، الخرایج: ج 2، ص 680، ح 10، إثبات الهداة: ج 3، ص 360، ح 5، إعلام الورى: ج 2، ص 126.
44- اءمالى شیخ طوسى: ج 1، ص 291، مدینة المعاجز: ج 7، ص 436، ح 2437، بحارالا نوار: ج 50، ص 127، ح 5.
45- مدینة المعاجز: ج 7، ص 486، ح 2481، به نقل از خرائج ؛ و ص 492، ح 2484، به نقل از الثّاقب ؛ و إثبات الهداة: ج 3، ص 378، ح 89، با مختصر تفاوت .
46- إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 115، الخرایج و الجرائج: ج 2، ص 679، ح 9، مناقب ابن شهرآشوب: ج 4، ص 409، کشف الغمّة: ج 2، ص 380، بحار: ج 50، ص 140، ح 25.
47- إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 123، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 401، الثّاقب فى المناقب: ص 536، ح 474، إثبات الهداة: ج 3، ص 370، ح 35.
48- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 410، إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 125.
49- إعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 117، الخرایج و الجرائح: ج 2، ص 674، ح 4، الثّاقب فى المناقب: ص 538، ح 478.
50- الخرایج و الجرائح: ج 2، ص 673، ح 3، الثّاقب فى المناقب: ص 532، ح 467، بحارالا نوار: ج 50، ص 138، ح 32، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 409.
51- عیون المعجزات: ص 135، س 22، مدینة المعاجز: ج 7، ص 461، ح 2467.
52- إثبات الهداة: ج 3، ص 379، ح 48.
53- إثبات الوصیّة: ص 242 244، مستدرک الوسائل: ج 2، ص 456، ح 2457، الا نوار الهبیّة: ص 298، ح 12.
54- اشعار از شاعر محترم: آقاى قاضى زاهدى .
55- سوره انبیاء: آیه 30.
56- بحارالا نوار: ج 92، ص 51، ح 7.
57- بحارالا نوار: ج 27، ص 26، ح 3.
58- عیون المعجزات: ص 135.
59- کافى: ج 6، ص 525، ح 5، حلیة الا برار: ج 5، ص 37، ح 3.
60- ینابیع المودّة: ج 3، ص 128.
61- اشعار از شاعر محترم: مرحوم آیة اللّه کمپانى ((ره )).
62- بحارالا نوار: ج 68، ص 182، ح 41، أعیان الشّیعة: ج 2، ص 39.
63- عُدّة الداعى مرحوم راوندى: ص 208.
64- بحارالانوار: ج 84 ص 172 به نقل از أعلام الدین دیلمى .
65- بحار الا نوار: ج 75، ص 369، ح 4، أعلام الدّین: ص 312، س 14.
66- بحارالا نوار: ج 69، ص 199، ح 27.
67- الدرّة الباهرة: ص 42، س 5، بحارالا نوار: ج 75، ص 369، ح 20.
68- أعیان الشّیعة: ج 2، ص 39، تحف العقول: ص 438.
69- أعیان الشّیعة: ج 2، ص 39، بحارالا نوار: ج 17.
70- مستدرک الوسائل: ج 12، ص 308، ح 14162.
71- عیون أخبار الرّضا علیه السلام: ج 2، ص 260، ح 22.
72- اءمالى شیخ طوسى: ج 2، ص 580، ح 8.
73- مستدرک الوسائل: ج 12، ص 11، ح 13376.
74- بحارالا نوار: ج 2، ص 6، ضمن ح 13.
75- کافى: ج 6، ص 373، ح 2، وسائل الشّیعة: ج 25، ص 210، ح 31706.
76- بحارالا نوار: ج 73، ص 115، ح 16.
77- أعلام الدّین: ص 311، س 16، بحارالا نوار: ج 75، ص 369، ح 4.
78- کافى: ج 5، ص 125، ح 7.
79- نزهة النّاظر و تنبیه الخاطر: ص 141، ح 23، أعلام الدّین: ص 311، س 20.
80- بحارالا نوار: ج 69، ص 316، ح 24.
81- أعلام الدّین: ص 311، س 4، بحارالا نوار: ج 75، ص 369.
82- تحف: ص 357، بحارالا نوار: ج 98، ص 130، ح 34.
83- تحف: ص 358، بحارالا نوار: ج 59، ص 2، ضمن ح 6.
84- تحف العقول: ص 383، بحارالا نوار: ج 75، ص 365.
85- محجّة البیضاء: ج 5، ص 225.
86- بحارالا نوار: ج 57، ص 81، ح 51، به نقل از توحید شیخ صدوق .
87- بحارالانوار: ج 57، ص 83، ح 64، به نقل از احتجاج طبرسى .
88- بحارالا نوار: ج 50، ص 264، ح 24، به نقل از مناقب و خرائج .
89- بحارالا نوار: ج 50، ص 177، ح 56، و ج 71، ص 182 ح 41.
90- بحارالا نوار: ج 71، ص 324، مستدرک الوسائل: ج 11، ص 184، ح 4.
91- بحارالا نوار: ج 75، ص 369، س 4.
92- بحارالا نوار: ج 75، ص 173، ح 2.
93- نزهة النّاظر و تنبیه الخاطر: ص 141، ح 21، مستدرک الوسائل: ج 2، ص 336، ح 11.
94- نزهة النّاظر: ص 139، ح 12، بحارالا نوار: ج 78، ص 368، ضمن ح 3.
95- الدّرّة الباهرة: ص 14، نزهة الناظر: ص 138، ح 7، بحار: ج 75، ص 109، ح 12.
96- بحارالا نوار: ج 50، ص 239، ح 4، به نقل از إکمال الدین صدوق .
97- بحارالا نوار: ج 73، ص 197، ح 17، به نقل از الدّرّة الباهرة: ص 42، س 10.
98- بحارالا نوار: ج 50، ص 215، ح 1، س 18، به نقل از اءمالى شیخ طوسى .
99- وسائل الشّیعة: ج 16، ص 211، ح 21382، مستطرفات السّرائر: ص 67، ح 10.
100- نزهة النّاظر و تنبیه الخاطر: ص 138، ح 5، مستدرک الوسائل: ج 2، ص 304، ح 17.
101- تحف: ص 358.